تیمورتاش از عرش تا فرش!
(علی مرادی مراغهای)
- مردی شیکپوش، خوشتیپ، عیاش، مدرن، تحصیلکرده، بااستعداد و دستکم پنج زبان بلد بود روسی، فرانسوی، آلمانی و انگلیسی... کسی که در تحکیم دیکتاتوری رضاخان و عروجش بر سریر قدرت بیشترین نقش را بازی کرده و به قول انگلیسیها کینگ میکر (King Maker)) بود.
در ابتدای خودکامگی رضاشاه بهعنوان شخص دوم کشور چنان قدرت و هیبتی داشت که رئیسالوزراها نیز در مقابلش کمر خم میکردند اما به میزانی که به قدرتش اضافه میشد درندهتر میگشت! روزی در مجلسی که مست کرده بود، خطاب به میرزا محمد طاهر تنکابنی گفت:
«من به هزار و یک دلیل ثابت میکنم که خدایی وجود ندارد و همهچیز تصادف است...!» (خاطرات قایم مقام الملک رفیع... ص 317) به قول عین السلطنه «تا تيمورتاش وزير دربار مقتدر ]بود[ زن و دخترهاى مردم را بدون پروا بلكه علنى بیعصمتی میکرد». (روزنامه خاطرات عين السلطنه... ج 10، ص 8041)
- هیچ کاری بدون صلاحديدش انجام نمیشد حتی رضاشاه که همیشه او را تیمور خطاب میکرد میگفت: «حرف تیمور حرف من است...» قدرتش به حدی بود که در جزئیترین کارها، نامگذاری خیابانها، مدرسهها به نام «پهلوى»... دخالت میکرد. نكته بامزه اينكه، مردم به چيزهاى ديگر هم نسبتِ پهلوى میدادند: چيت پهلوى، مخمل پهلوى، كبابى پهلوى و...
يك روز شاهزاده مرآت السلطان در مهمانخانه به شوخی گفت:
«از آن تربچه پهلوى، ماست پهلوى میخواهم!»
مفتش نظميه گزارش داد و مرآت السلطان را به استنطاق بردند! (روزنامه خاطرات عين السلطنه... ج10، ص 17)
- اما ناگهان در 3 دى 1311 ش. اسب قدرت، او را بر زمین زد! از زندان به هرکسی حتی به پاسبانها التماس میکرد؛ آنهم با گريه و اشك و آه؛ (تاريخ لرستان روزگار پهلوى... ص 250).
سید جعفر پیشهوری که در زندان او را دیده در خاطراتش مینویسد:
«آقای وزیر دربار پهلوی از همان روز اول زبون، بیچاره و حقیر شده بود. از صدای جغد میترسید... روی صندلی خود نشسته دائماً گریه میکرد.» (یادداشتهای زندان، سید جعفر پیشهوری... ص 90)
وقتی از زندان، نامه تضرعآمیزی به رضاشاه نوشته و او را به خداوند سوگند داد که از تقصیراتش بگذرد، دیکتاتور به تمسخر جواب داد:
«تو که به هفتاد دلیل ثابت میکردی خدا وجود ندارد...!»
- در موردِ علت مغضوب شدنش زیاد نوشتهاند اما مگر رضاشاه تمام اشخاصی که زمینه به قدرت رساندنش را فراهم کرده بودند نکُشت یا کنار نگذاشت؟
عين السلطنه مینویسد علت مغضوب شدنش «...همان داستان نفط است چهارصد هزار تومان از بانك برده...» (عين السلطنه... ج10، ص 7758)
روزنامه فكاهى «باباشمل» هم نوشت:
«غصه نخوريد بیتالمال مسلمين چاله را پر میکند!»
بامزه اينكه مدير روزنامه حلاج، با مدير روزنامه ديگر، تلگرافی در تبريك از عزل تيمورتاش به رضاشاه كردند اما دیکتاتور حكم كرد هر دو را نظميه چوب بزند! چون مدیر روزنامه حلاج، چلاق بود آن حكم مبدل شد به اينكه چند روزی عصرها، جلوى نظميه را جاروب كند...!
- در محاکمهاش تنها به رشوه و فساد مالی اشارهشده و یا وجوهی از حاج امینالتجار دریافت نموده و وی را تنها صادرکننده تریاك ایران کرده، اما دقیقترین جمله را تقی زاده گفته:
«اگر رضاشاه غرض شخصی نداشت، اگر پنجاههزار لیره هم بود اغماض میکرد.»
- به نظر من نیز اتهام رشوه، ظاهر قضیه بود مشکل درجایی دیگر بود اینکه، در یک سیستم دیکتاتوری، شخص دوم وجود ندارد هر چه هست شخص اول است و به قول افلاطون، بیماری سوءظن تمامی دیکتاتورها...
وقتی در 1310 ش. به همراه محمدرضا ولیعهد به اروپا رفت تا ترتیب تحصیل ولیعهد را در سوئیس فراهم نماید در تمام کشورها: ایتالیا، آلمان، بلژیک، نروژ، انگلیس، فرانسه استقبال زیادی از او شد و برخی از روزنامههای اروپایی لقب موسولینیِ ایران به او دادند، همین تعارف اغراقآمیز او را به سمت سراشیبی سقوط سوق داد...
در این سفر در مذاکرات با شرکت نفت انگلیس و ایران، تیمورتاش درصدد بود تا بتواند سهم ایران را افزایش دهد پافشاری زیادش، نارضایتی انگلیسیها را موجب شد. درراه بازگشت، توقفی در شوروي نموده در اینجا به تور یک پرستو! یعنی دختر آسوری (جاسوسه انگلیسی) افتاد: پای یک زن همیشه در کار است!
یکمرتبه تمام اوراقش بهوسیله دختره دزدیدهشده و انگلیسیها کپی گرفته به دست رضاشاه رساندند...
اندکی قبل که روزنامههای انگلیسی، تیمورتاش را موسولینی ایران نامیده و بدینوسیله، رضاشاه را بیمناک و غضبناك ساخته بودند، انگلیسیها ناگهان، پیریِ رضاشاه و مسئله جانشینی او را مطرح کردند...!
دیگر ازاینجا تا روزی که پزشک احمدی با (با دستان بسته و دستبند زده) بر سینهاش نشست چندان فاصلهای نبود، اثر دندانِ تیمورتاش بر مچِ دستِ جلادش نشان میدهد که لحظات جان کندن شخص دوم مملکت، وحشتناک و بهسختی گذشته است...!
نقد و تحلیل
فصد و فتح؛
تفکر بهجای زیادی نیاز ندارد...
تفکر حدس عالمانه است که از صراحت و بداهت در پیشینه مبانی نظری برخوردار است و مهمتر آنکه در حال انتزاع است...
تفکر، مبسوط نیست... تفکر مدلول است...
پژوهشگر تاریخ، نویسنده متفکری است که بهوسیله تحلیل مضامین، سایه اندیشه خود را در نقد، هویدا میکند و به بازسازی ساختار پنهان سایه مضامین ناپیدای اندیشه مشترک در متن تاریخ میپردازد.
تحليل مضامين، تبيیني براي كشف و بازشناخت سايه قرابت انديشه است. اندیشهای که در محتوای متن ناپیدا است و ممکن است قرابتی با سایه اندیشه فرامتن داشته باشد.
اندیشیدن و فلسفیدن، تنها اسلوبی است که در نقد فرامتن، کارکرد خودشکوفایی و رشد یابنده دارد.
پیشینه مفاهیم و مبانی نظری، نشانه درک منتقد در فهم قرابت اندیشیدن در فرامتن است.
منتقد آگاه، بهجای نقد رفتاری و پرداختن بدون واسطه به متن، به فصد محتوایی (جراحی) میپردازد تا بهوسیله درک قرابت سایه اندیشه، گره و پیچیدگیهای نامریی متن را بنمایاند و راه رسیدن به فرامتن را بگشاید.
منتقد و پژوهشگر آگاه، به متن مینگرد تا قابلیتها، کاستیها و ناکامی متن را دررسیدن به فرامتن، نشان بدهد.
تاریخ، کوشیده است تا تصویری از وقایع و نتایج به ما ارائه بدهد. همه تاریخ تصاویر تکرار نشدنی است که تکرار میشود... آنچه تکرار نمیشود، "نسبیت" است که در آن احکام تاریخی نافذ نیست و در آن، متن بهسوی نسبیت فرامتن، سوق مییابد.
نسبیت فرامتن، پارادایم مسلط اندیشه محقق است که بهوسیله آن اصالت اندیشه یک محقق از دیگر محققان شناخته میشود.
این بدیهی است که حال ما میان منشوری از تلون، تفنن و تدبر وجوه متنوع متن زندگی در گردش زودگذر است. فرامتن اما مسلط و فراتر از نگرش و جهانبینی، به حقیقت مبهم میاندیشد و در گرمای سوزنده روشنی حقیقت، ذوب نمیشود.
بخش زیادی از تاریخ انسانیت، قربانی روشنی خورشید حقیقت است... حقيقت اما در فضاي غبارآلود وهم، درحرکت دائمی بهسوی عظمت سکوت است تا در فضای بیمنتهای تاریکی با درک سکوت و تجلی آن در نزدیک شدن به نسبیت و پیوستن به انبساط، از هر آنچه مانند خورشید، سوزنده و ذوب کننده در خود است، رهایی یابد...
رهایی از سوزندگی خورشید حقیقت، رهایی از ذوبشدگی در متن، برای رسیدن به فرامتن است.
بخش زیادی از تاریخ ممکن است آرزوهایی باشد که بهناحق، تحققیافته است. ازاینرو به نظر میرسد تاریخ باسیاست بیش از فلسفه قرابت دارد.
ما در نزدیک شدن به حقیقت سوزنده تاریخ، چیزی نمیآموزیم. اين نوع تاریخ مانند خورشید، بر ما است و با ما نیست.
هم چنانکه روشنایی طلوع (و نه سوزندگی) خورشيد از پس تیرگی غروب، پديدار میشود، "فرامتن" نیز از پس تیرگی ابهام حقیقت متن، آشکار میشود.
پژوهنده تاریخ، معلم حقیقت متن تاريخ نیست، او متن را به ما نمیآموزد بلکه آفریننده فرامتن است. اگر بنا باشد که همه آنچه در متن تاریخ بهروشنی و بداهت خورشید وجود دارد، منبع ابراز نظر ما باشد چه نیازی به ابراز آن است؟ جز آنکه ما بهوسیله ارائه حقایق موجود، نگرش و جهانبینی مکتوم خود را ترویج نماییم؟ من معتقدم این نمیتواند وظیفه محقق و پژوهشگر اندیشمند باشد.
اینکه یک محقق کهنهکار و تحصیلکرده در استفاده از اصطلاحات و کلمات، عناوینی مشخص را که بیشباهت بهنوعی ناسزا نیست تکرار کند، به نظر میرسد در حال ابراز عقیده خویش است.
"فرامتن" اما با استفاده از قیاس اقترانی، به ابراز عقیده نمیپردازد. مبتني بر متن "اینکه در یک سیستم دیکتاتوری، شخص دوم وجود ندارد" جزء اول، قیاس.
بنابراین "و هر چه هست شخص اول است" جزء دوم.
"و به قول افلاطون، بیماری سوءظن تمامی دیکتاتورها..." متمم جزء دوم.
در اين ميان، شخصیت فرهیخته، خوشچهره و خوشنام و بااستعداد، مرعوب شخص اول میشود، گرهای از متن بهسوی فرامتن نمیگشاید و بیشتر به ابراز عقیده و یا حداکثر اظهارنظر متخصصانه مربوط است.
فراتر از تشخیص در اظهارنظر متخصصانه، تدبیر در ایجاد پرسش، فرضیه و ابهام، منبع خلق و الهام و دوری از ابرام در باورها است.
باورهاي ما رشد نمیکند، باورهای ما درشت میشود و هستي ما را میبلعد...
در نوشتار موردبررسی، اولین پاراگراف، "مردی شیکپوش، خوشتیپ، عیاش، مدرن، تحصیلکرده، بااستعداد و دستکم پنج زبان بلد بود روسی، فرانسوی، آلمانی و انگلیسی... کسی که در تحکیم دیکتاتوری رضاخان و عروجش بر سریر قدرت بیشترین نقش را بازی کرده و به قول انگلیسیها کینگ میکر(King Maker) بود."، این باور را القاء میکند که مردی تحصیلکرده و خوشبخت و خوشروزی و خوشچهره، مغضوب سایه تیرگی دیکتاتوری بد چهره، بیسواد، بدعاقبت، شده است و به خواننده بیشتر از تأیید باورهای تاریخی، چيزي فراتر از متن كه مسیر خلق ابهام و پرسشگری در متن باورهای سوزنده تاریخی (يعني فرامن) باشد، نمیدهد.
اینهمه میتواند قصهای باشد.
که بهجای فصد و جراحی در حال فتح و کامیابی از تاریخ است...
نگارنده بر آن است تا به استناد متن موردبررسی (تيمورتاش از عرش تا فرش) نقبي هرچند کوتاه بر نقد بزند و گزارههای مفهومی متن را مورد کنکاش منطق زبانی قرار بدهد.
در متن آمده است "کسی که در تحکیم دیکتاتوری رضاخان و عروجش بر سریر قدرت بیشترین نقش را بازی کرده و به قول انگلیسیها کینگ میکر (King Maker)بود.
در ابتدای خودکامگی رضاشاه بهعنوان شخص دوم کشور چنان قدرت و هیبتی داشت که رئیسالوزراها نیز در مقابلش کمر خم میکردند اما به میزانی که به قدرتش اضافه میشد درندهتر میگشت! "
در متن، شخصیت دوم یعنی تیمورتاش، موردتکریم و تعظیم مرعوبانه کسانی قرار میگیرد (یعنی وزیرالوزراها) که صاحبمنصب تعظیم و تکریم و تعلیم هستند. چگونه میشود این حقیقت تاریخی را به همین صورت پذیرفت درحالیکه صاحبان منصبان، تنها صاحبان قدرت نبودند که بپذیریم چاپلوسی و مزدوری مسبب رسیدن به منصب شده است. آیا پذیرش این فرض که بیلیاقتی در میان صاحبمنصبان، فراگیر بوده است تیمورتاش را از این قاعده مستثنا خواهد کرد و به چه دلیل؟
منطبق با ادله مستتر در متن، چگونه میشود صاحبمنصبی باآنهمه جمال و کمال در توانایی و استعداد خدادادی، به میزانی که بر قدرتش افزوده میشود درندهتر بشود؟
منطبق با متن، به نظر میرسد قدرت تیمورتاش که نویسنده اینهمه بر روی آن تأکید داشته و آن را موجب به قدرت رساندن شخص اول مملکت میداند، قدرت متکی به کمال است، پس چگونه اینهمه کمال و جمال موجب درندگی و شتاب در سقوط میشود؟
تحلیل محتوای متن نشان میدهد که قدرت و هیبتی که نویسنده از آن یاد میکند قدرت مرجع نیست بلکه قدرت منصب است. منصبی که لیاقت فرد در آن باید بهتدریج ثابت شود و اگر صاحبمنصب نتواند لیاقت تدریجی خود را به کمال برساند، سقوط خواهد کرد. آیا درباره شخصیت و شأن تیمورتاش، این سقوط نمیتواند پرمعنا باشد؟
نویسنده اما سقوط تیمورتاش را به ذات دیکتاتوری شخص اول مملکت نسبت میدهد.
اینکه نویسنده در متن بیان میکند "به نظر من نیز اتهام رشوه، ظاهر قضیه بود مشکل درجایی دیگر بود اینکه در یک سیستم دیکتاتوری، شخص دوم وجود ندارد هر چه هست شخص اول است و به قول افلاطون، بیماری سوءظن تمامی دیکتاتورها..." به نظر میآید بیشتر از متن به فرامتن راه نمییابد.
در متن جملاتی وجود دارد که گزارههای ناکامل و ناقص محسوب میشود اما ازآنجاییکه به دنبال یک مقدمه نسبتاً کامل آورده شده است کامل به نظر میآید.
بهعنوان نمونه این جمله "اما ناگهان در 3 دى 1311 ش. اسب قدرت او را بر زمین زد!" مفهوم کلمه "ناگهان" به لحاظ حقایق تاریخی نامشخص، ناقص و ناتمام است درحالیکه استفاده از کلمه "ناگهان" تلویحاً بر روی پیشداوری خواننده، صحه میگذارد و او را برمیانگیزد تا این ناگهانی بودن را بهدوراز تحلیل تطبيقي حقایق تاریخی بهنوعی تلبیس و تزویر در دسیسههای پنهان ناگفته، نسبت بدهد.
نويسنده در ادامه، زبون شدن آقای وزیر دربار را نشانه استیصال و بیچارگی او میداند "«آقای وزیر دربار پهلوی از همان روز اول زبون، بیچاره و حقیر شده بود از صدای جغد میترسید..."
گویا در کف شیر نر خونخواره ای گرفتارشده است که خونخوارگی رسم و نسب و منصب ناگهانی او است.
نويسنده مینویسد: "در موردِ علت مغضوب شدنش زیاد نوشتهاند اما مگر رضاشاه تمام اشخاصی که زمینه به قدرت رساندنش را فراهم کرده بودند نکُشت یا کنار نگذاشت؟"
میاندیشم اینهمه ناگهانی بودن در تاریخ، خواننده را به صرافت در قضاوت و رسیدن به نهایت بداهت در درک تاریخ خود خواندهای میبرد که محقق تاریخ، گزارشگر و سرایشگر فتح است و نه فصد...
(حمید ژیان پور)
موضوعات مرتبط: انجمن تاریخ
برچسبها: انجمن تاریخ