متن و منتقد

نقد داستان،شعر،فیلم،متن،موضوعات اجتماعی سیاسی اقتصادی،کتاب و...

هرکاری راهی دره‌‌‌

متن و منتقد نقد داستان،شعر،فیلم،متن،موضوعات اجتماعی سیاسی اقتصادی،کتاب و...

هرکاری راهی دره‌‌‌

هرکاری راهی دره‌‌‌

(سهیلا ورودی)

چهارده سال بیشتر نداشتوم که موره شوهردادن. بابام دوست نداشت عقد بمانم فوری رفتوم خانه شوهر. از راه و رسم خانه‌داری یک جارو بلد بودوم و چند مدل غذا. از ایور اوور شنیده بودوم که زن و شوهر اول خانه‌داری‌شان باهم خیلی مهربونن. وختی زنای همسیه باهم حرف مزدن مشنیدوم که مگن فلانی بره زنش می­میره! مو هم یک زندگی ایجوری تو سرم بره خودوم ساخته بودوم. چند ماهی از خانه­داریم گذشت که فهمیدوم او چیزی که مو فکر مکردوم نیست.

آقا جمال، شوهرمو موگم، از سرکار که می‌آمد خسته‌وکوفته مرسید خانه تا دست و روشه مشست جلدی براش چوی مرختم و مزاشتوم جلوش ناهارمم که حاضر بود سفره منداختم و باهم ناهار موخوردم. دیر می‌آمد تا مرسید خانه، موشود ساعت سه و نیم مو وایمستادوم تا باهم نون بخورم؛ اما تا نونشه مخورد، کجایی؟ بالا پوشت بوم. انگار نه انگار که مویم هستم. دلوم می­گیریفت. غصه موخوردوم که مگه مو چی عیبی دروم که آقا جمال پیش مو نمی­شینه. چند ماهی گذشت هی مو حالوم بدتر مرفت. رنگوم زرد رفته بود که نگو. روم نمرفت بگوم شوم بهم محل نمده؛ اما انگار بعضیا فهمیده بودن که یک‌چیزی هست. یک روز صبح که تو خانه تنها بودوم، زنگ دره زدن رفتوم دم در دیدوم دخترخاله‌ام پوشت دره. دره واکردوم و خوشامد برآمدش کردم. جلدی براش شربت درست کردوم و جلوش گذاشتوم؛ اما مفهمیدوم که هموجوری که نشسته خوب موره زیرنظرگیریفته. سرومه تو آشپزخانه بندکردوم، از شما چی پنهون دست خودوم نبود. یک دو تا چیک اشکم از چشمام آمده بود. موخواستوم نبینه مو گریه کردوم. صدام زد. خودومه جمع­وجورکردوم و رفتوم پیشش نشستوم. گفتوم خوش آمدن چی عجب از ای طرفا. خاله خوبن؟

یک نگاهی به مو انداخت و گفت همه خوبن اما مثل ای که تو خوب نیستی. تا ایره گفت زدوم زیر گریه انگار منتظر بودوم یکی ازم بپرسه چی مرگته؟ هموجورکه گریه مکردوم گفتم اصلاً ای آقا جمال موره دوست ندره. دخترخاله‌ام خندید و گفت: او که بره تو جون مداد! گفتوم نخیر همش الکی بود اصلاً بهم محل نمده. گف مزنت؟

گفتوم نه بابا، کتک که نمزنه اصلاً موره نمی­بینه. بعدشم براش گفتوم که نون خورده نخورده مودویه بالاپشت بوم. همی ره که گفتوم دخترخاله‌ام زد زیر خنده و گفت فقط همی؟ گفتوم ها، پس چی. همچی قیافه حق بجانبیم گیریفته بودوم که نگو.

دخترخاله‌ام گفت خدا ره شکر. ما با خودما موگوفتم چکار رفته که ای دختره همچی پر ملوچ رفته. بیا خودوم برات یک نسخه‌ای می­پیچوم که خودت بگی ای ولا. داشتوم مُگُفتُم که دخترخاله‌ام بِرام یَک نخسه طِلایی نویشتُ خودش رفت. موره تِنها گذاشت با ای همه فکر و خیال. کِلِفه و سر درگُم شده بودُم. یَک دِلُم مُگُفت به حرف کن، یَک دِلُم مُگُفت ولش کن ای کارا افاقه‌ای نُمُکُنه. خلاصه همچی رِفتَه بودُم تو فکر که یادُم رف چویی دم کُنُم، یک‌بار دیدُم صدای درآمد. وای خدا مرگُم دَه، آقا جِمال آمد، دوییدُم رفتُم تو آشپِزخانه چویی دم کُنُم. تا فهمیدُم که رسید تو خانه صِدامه درآوردُم گُفتُم سلام خسته نِبِشِن.

آقا جِمال گفت: سلام عیال، سِلامت بشی. مو امروز خیلی گوشنَمَه، چویی نُمُخوام نون ره بیار. همچی خوشحال رفتُم که نگو. گفتُم خدایا شکرت که آبرومه نُبُردی. او زِمانا که مثل حالا نبود. زنا باید چارچشمی مواظب شوهرشان بِشَن. حالا مرده بدبخت از سرکار مِرِسه، خسته و کوفته دره وا مُکُنه میه تو، تازه زنِشه سِلامم مُکُنه و خِسته نِبِشِنم به زنش مِگه. دختره هم که همُجور دِراز به دِراز روی مبل جلوی تلوزیون اُفتِده یَک مِنّستی مُکُنه؛ مثلا جِواب مِده. تازه مِگه آب میوه تو یخچال هست برا منم بیار!

اِی ولش کن بس که دِلُم پوره از داستان خودُم فرط افتادُم. ها مُگُفتُم. تا گف، چویی نُمُخوام خوشحال، جَلدی رفتُم سفره رِه پهن کِردُم. بساط ناهاره توش گذاشتُم. نونماره که خوردِم گف: امروزخیلی خَستَیُم. مُخوام یَک چُرتی بِزِنُم. هنوز سرش به بالیشت نِرسیده بود که مثل قرقی از جاش پِرید و دویید طِرفِ رازینه پوشت بوم. از پرّش او مو یَک متر به هوا جَستُم. گفتُم: جِمال چی شده؟ چکار رِفته؟

هموجورکه دمپاییاشِه پاش مِکِرد گف: هیچی. دیشب دو تا کِفتره کِردُم تو تین که با هم جفت بِرَن. فِراموش کِردُم. حتما که حیوونکا از تشنگی و گوشنگی مُردن. مو هموجورکه از جام وَرخِسته بودُمُ از تِرسُم شقّ و ترق واستِده بودُم. شل رفتوم. نِشستُم سرجام. با خودُم گفتُم ای داد بیداد، ای یره گه بِره دو تا کِفتر همچی از جاش پِرید! هموجور که مِنشستُم خودُمه گذاشتُم جای کِفتر ماده که به زورکِرده بودنِش تو تین که جفت بره! خُب نِمِخه مگه زوره. اِنا مُورَم حتما همیجور کِردَن. به زور مِخَن جِمال با مو زندگی کنه. لابُد اویَم موره نِمِخه. واز به خودُم آمَدم و گفتُم ازخدا هم بِخه، مگه مو چیمه؟

نمدِنُم چِقَد تو هَپَروت بودُم که واز همی نخسه دخترخاله‌ام موره برد تو فکر. وقتش بود که کم‌کم دست بکار بُرُم. راستش دلوم به ای کار راضی نُبود؛ اما تنهایی و به قول خودُم کم محلّی عذابُم مِداد. از جام ورخاستُم و تو دِلُم گفتُم با پیرهن سفید آمِدُم با کِفَنُم باید بُرم، چاره دیگه نِدِرُم. کلاه قرمزی که نیستُم هردِقه به کِلّهِ­ی یکی بشُم. یَک بسم‌الله گفتُم و رفتُم تو آشپِزخانه. تو کمد پال­پال کِردُمف فلاسک جاهازیمه پیدا کِردوم و توش آبجوش رِختُم و با دو تا استکانُ قندون قند، گذاشتم تو سینی و چادُرُمه به کِمَرُم بستمُ از رازینه رفتُم بالا.

همچی دِلُم گُرس­گُرس مِکِرد که نگو. از در خانه تا رو رازینه چند قِدَم بیشتر نُبود؛ اما تو همی چند قِدَم، صد تا فکر زد به سَرُم. نُکُنه ناراحت بِشه. نُکُنه به قول بعضیا بد دل بشه، بِگه نیا اینجه. نُکُنه یَک چیزی بالا هست که نِمِخه مو ببینُم. هی شل مِرفتُم، هی مُگفتُم، حالا ای یَک دِفه که عیبی نِدِره. نُمُکوشم که واز قِدَم ورمِداشتُم خلاصه رسیدُم به رازینه. بسم‌الله بسم‌الله رفتُم بالا. یَکَم سخت بود اما رفتُم به بالا که رِسیدُم، سینی به دستُم همیجور موندُم. به بالای پوشت بوم که رسیدُم، خُشکُم زد. جِمال دُمبُرو دراز کشیده بودُ دستاشه زِده بود زیر چِنَقِشُ، همچی ای کِفتَرارِه نگا مِکِرد انگار مجنون دِره لیلی ره می­بینه. اولش بدُم آمد شایَدَم حسودیم کِرد، نِمدِنُم اما خورد تو ذوقُم. خُدُومه سِبِر گیریفتوم و دو قِدم رفتُم جلو. جِمال که همچی محو تِماشا بود، اصلاً نِفهمید که مو آمِدُم بالا. صدامه درآوردُم، گفتُم سِلام. بدبخت همچی از جاش پرید که مُگُفتی برق سه فاز گیریفتَش. دِسپاچه رِفته بود، نِمدنیست چی بگه. مو که خنده‌ام گیریفته بود، لب و لوچَمه جمع کردُم گفتم هوس چویی کِردُم گفتُم بیام بالا باهم بخورِم.

جِمال که اصلاً فکرشه نِمِکِرد مو بُرُم بالا، اویَم با فلاسک چویی، یَک قَقَرَستِ خنده‌ای از ته دلِش کِردُ و گفت: چی بیتر از ای، مویم چویی مُخواستُم. زود از جاش ورخاست و یک‌گوشه ره تمیز کِردُ، سینی ره از دست مو گیریفتُ و گفت: بیا بشین. مو که از کثیفی و فِضلِه کِفتر بدُم می‌آمد، سر چینگ پا نشستُمُ و گفتُم همیجور خوبه. جمال سینی رِه گذاشت زمینو استکاناره تو سینی مقبول گذاشت و شروع کِرد به چویی ریختن تا فلاسک ره کج کِرد یَک دفه یادوم آمد که خدا مرگُم ده، مو چویی خشک نِریخته بودُم تو فلاسک تا مُخواستُم بُگُم دیر شده بود. تا جِمال سرشه بالا کِرد، مویم سَرُمه بردُم بالا که بُگُم بِبَخشِن فِراموش کِردُم. هر دو زَدِم زیر خِنده، اندِزه­ای چند ماهی که نِخندیده بودُم باهم خِندیدِم. جِمال رفت از پویین چویی خشک آورد و ریخت تو فلاسک. مویم مُخواستُم سر حرفه وا کُنُم. گفتُم کدوم کِفتَرت تو تین بود؟ کاریش نِرفته بود؟

جِمال که منتِظِر یَک هم­صحبت بود، شروع کرد به حرف زِدن. باور کُنِن نصف حرفاشه نمِفهمیدوم؛ اما همش مُگُفتُم ها... خوبه... چی خوب...

روز اولی که رفتُم تو چخ کِفتر ایجوری گذشت. روزای بعد با چویی، با میوه، با تخمه، با هر چی که گیرُم می‌آمد مِرَفتُم بالا. کم­کم جِمال یَک جایی ره برام درست کِرد. به قول حالاییا آلاچیق. ما مُگفتِم سایه­بون. خیلی مقبول درستش کِرده بود.

بعدازظهرا که مُشُد، دوتایی مِرَفتِم رو تیغه یا چخ کِفتر. هم از تنهایی درآمِده بودُم، هم هرروز آقا جِمال زحمت مِکشیدَن اسم کِفترا و راه رسم صید کِفتَرو جفت کِردَنُ، بقیه چیزاره، بِهِم یاد مِدادن. یک تیپ کفتری داشت که حظ مِکِردی. کم­کم یاد گیریفتُم با پر پری از رو هوا کِفتر صید کُنُم. اسم همه کِفتراره یاد گیریفته بودُم. وقتی کِفتر باخت مِدادِم، مو از جِمال بیشتر ناراحت مِرَفتُم، واز او موره دلداری مِداد. کم­کم جوجه‌های کِفترای خوبِشه مو صاحاب مِرَفتوم. خودوم شُدُم یک پا کِفترباز.

ایجوری بود که زندگیمه نِگَرداشتُم. حالا جینگِ به تاسِ مِره کوجایی، دادگاه، مهریه به اجرا مِزِرن. هرکاری یَک راهی دِره راشه پیدا کُنِن. همه راه‌ها آخرش خوب نیستِک. ان شاءالله سالم بِشِنُ و خندون.


نقد و تحلیل

پايان داستان (پرواز دادن كبوترها)، آغاز داستان است. دختر چهارده‌ساله، كبوتر اهلي پشت‌بام خانه‌ای است كه وابستگي به اصالت‌ها، او را اهلي و رام كرده است. نويسنده، داستان را بر محور سه جزء قرار داده است. خانه قديمي كه زيبايي آن در سادگي آن است. مرد خانه كه جمال نام دارد و در نام و هويت اصيل و زيبا است و دختري چهارده‌ساله موزون و خوش‌اندام كه می‌خرامد و جمال را می‌خواند. ارتباط تنگاتنگ و منسجم بين اين سه جزء محوري، بر غنای محتوايي داستان می‌افزاید. نويسنده باورهاي عميق و اصيل دختر چهارده‌ساله و مرد زندگی‌اش را درزمینه­ی اصيل خانه قديمي، مانند پود در تار قالي می‌تند و نقشي ازآنچه در متن زندگي سنتي و باورهاي اصيل آن وجود دارد را بر زمينه قالي نقش می‌بندد. آرزوهاي پاك، اصيل و فرهمند دختر چهارده‌ساله زماني كه از خانه پدر سبک‌بال و خرامان به خانه بخت، پا، می‌گزارد، مانند غنچه سرباز می‌کند. تصويري كه نويسنده از دختر می‌دهد وابسته به زمينه نيست. بنابراين مخاطب، قادر است تا با اشاره معجزه‌آسای نويسنده بدون آن‌که تحت تأثیر القائات زمينه، قرار بگيرد، تصويري دقيق از دختر چهارده‌ساله در ذهنش بيافريند. اين به آن معني است كه نويسنده، تسلط كامل بر متن دارد و متن را از تأثیر زمينه دور كرده است. تسلط نويسنده بر متن، نشان‌دهنده ارتباط عميق، باطني و بدون واسطه او با محتوا است. فضاي داستان آن‌قدر دروني و عميق است كه مخاطب خود را بی‌نیاز از توجه به عوامل زمینه‌ساز بيروني می‌بیند. در داستان هيچ كجا مسير حركت جمال از محل كار به منزل، نشان داده نمی‌شود. دوستان و نزديكان او معرفي نمی‌شوند. دوچرخه و يا وسیله‌ای كه جمال با آن به منزل می‌آید، توصيف نمی‌شود. خواننده داستان در يك مثلثي كه سه جز اصيل، غني و پر مفهوم دارد، با استفاده از اشاره‌های ضمني و باطني نويسنده. به فهم شهودي و لذت ناشي از دریافت‌های اصيل از متن، دست می‌یابد. دقت كنيد "جلدي براش چاي می‌ریختم، مي­زاشتم جلوش" نويسنده هيچ توصيفي از بيان جزئيات نحوه لباس پوشيدن، راه رفتن و اطوار يك دختر چهارده‌ساله طناز براي شوهرش را نمی‌دهد؛ اما مخاطب قادر است تا آن‌گونه كه می‌پسندد ظرافت‌های دختر چهارده‌ساله طناز را براي شوهر زمختش با آن قامت درشت و استخواني، تصور كند، جمال در قامت مردانه خود آن‌قدر جذاب و مقتدر است كه نويسنده اعتراف می‌کند كه "موشود ساعت سه و نيم، مو وايمستادم تا باهم نون بخورم" اين بيان مفهومي مستتر در خود دارد و جمال را مردي معرفي می‌کند كه خواننده انتظار آن را دارد تا به‌وسیله مرد ستبر، اصيل و مقتدر، دختر چهارده‌ساله پله‌پله اما مطمئن و متكي به مرد، از پشت‌بام، خود را بالا بكشد؛ اما ترديد وجود دارد. ترديد. شك وسوسه بخش روال داستان است. دخترخاله سرزده به خانه جمال می‌آید. شك و وسوسه هميشه سرزده و بی‌خبر می‌آید. دخترخاله، وسواس خناس است. بی‌خبر می‌آید. نويسنده او را نماينده كليتي از جامعه‌ای كه فضاي بيروني خانه را احاطه كرده، معرفي می‌کند. بنابراين، نويسنده در عين تلخيص، عمیق‌ترین معاني را به مخاطب منتقل می‌کند. مفاهيمي كه وجود عيني و خارجي دارند و چالش‌های دروني شخصیت‌های داستان را نشان می‌دهد.

"هموجور كه گريه مكردم گفتم اصلاً اي آقا جمال موره دوست ندره"،"دختر­خالم موره برد تو فكر. وقتش بود كه كم­كم دست‌به‌کار بشم".

"از خانه تا رو رازينه چند قدم بيشتر نبود اما تو همي چند قدم صد تا فكر زد به سرم "

به بالاي پشت‌بام كه می‌رسد. رفته‌رفته چالش دروني­اش کم‌رنگ می‌شود. دختر كه بالا می‌رود. چالش درون، پايين می‌آید. جمال را می‌بیند كه دمبر دراز كشيده و دستش را زير چانه­اش قرار داده است و به كفترها نگاه می‌کند. نويسنده تلویحاً به مخاطب اين پيام فاخر را منتقل می‌کند كه جمال، آرامش قبل از طوفان دارد. مرد ستبر قوي قامت آرميده، درحالی‌که با دست زير چانه، عاشقانه به كبوترها (نمادي از پرواز سبک‌بال) می‌اندیشد. جمال كه سرش را بالا می‌آورد (سر نمادي از انديشه فرهمند)، حسودي دختر طناز، دوام نمی‌یابد، سر حرف را باز می‌کند و جمال كه منتظر يك هم‌صحبت است شروع به حرف زدن می‌کند؛ و دختر طناز می‌شود. كبوتري كه عاشق پرواز است. داستان پايان می‌یابد درحالی‌که پايان داستان، آغاز داستان است. "خودوم شدم يك کفترباز."

(حمید ژیان پور)


موضوعات مرتبط: نقد و تحلیل داستان
برچسب‌ها: نقد و تحلیل داستان

تاريخ : سه شنبه سوم مرداد ۱۳۹۶ | 12:28 | نويسنده : |
لطفا از ديگر مطالب نيز ديدن فرماييد