داستان کوتاه
تب عشق...!
(مسعود مشهدی)
یکی بود منم بودم...! زیر گنبد کبود غیر از خدا یه مشت آدم بدبخت بیچاره هم بودن...! یه میرزا بنویس هم بود که گاهی واسه دل خودش یه چیزایی مینوشت...! از دردها... از ظلمها... از بغضها...! گاهی هم از درد خودش مینوشت و بعد که نوشته خودش رو میخوند دلش به حال خودش میسوختُ سرش رو میذاشت رو زانوش گریه میکرد...! یه روز حس کرد که دیگه دلش جا نداره برا درد و غم... دید دلش داره میترکه...! واسه همین هم یه پرده نقالی درست کرد اومد سر میدون معرکه گرفت...! اونم چه معرکههای تلخی...! دردها رو ریخت تو جون آدمای کوچه خیابون...!
یه روز که معرکه گرفته بود چشمش افتاد تو دوتا چشم سیاه که زل زده بود تو چشماش...! روزای بعد هم چشمای سیاه اون دختر شده بود پای ثابت نقالی...! میرزا بنویس هم دوست داشت اون نگاه رو... نگاهی که توش عشق بود ...!
یه بار که پرده نقالی رو جمع کرد بره خونه دید دو تا چشم سیاه داره پشت سرش میاد...! وقتی برگشت دختر ایستاد... راه که افتاد باز دختر راه افتاد...! دختر کوچک بود ولی عاشق...! میرزا مرد بود ولی عاقل...! میرزا گفت: برگرد دختر...! دختر اما نرفت...! میرزا راه افتاد... دختر هم راه افتاد... خورشید داشت غروب میکرد...! میرزا برگشت بهطرف دختر و دستش را گرفت اما زود عقب کشید... دست میرزا سوخت... دختر تب داشت... تب عشق...! دختر مجنون بود...! میرزا لیلی...!
میرزا گفت: برو دختر... برو دختر جان... برو دنبال زندگیت...! دختر گفت: تو زندگی منی...! میرزا بغض کرد... میرزا گریه کرد...! چون دلش میخواست زندگی اون دختر باشه...! دختر گفت: من رو ببر با خودت... مَردِ من باش. مَرد...! میرزا دلش میخواست مرد اون دختر باشه اما مَرد کس دیگری بود...! اگر مَرد دختر میشد دیگر مَرد نبود که... . نامَرد بود...!
میرزا گفت: برو دختر جان... برو...! دختر اَشک ریخت و برگشت...! میرزا شکسته شد و رفت...! فردا که میرزا شروع به نقالی کرد، دید چشمهای سیاه دیگه نیست توی جماعت...! معرکه اون روزش اینقدر تلخ بود که خدا هم گریهاش گرفت...! بارون اشکهای میرزا رو شست...! اما یاد دختر رو از دلش هرگز ...!
نقد و تحلیل
من در داستان آقاي مشهدي نوعي تناسخ و زايش مفهوم میبینم كه يكي از ميان ديگري سر برمیآورد. در روانشناسی شناختي، پيروان مكتب کلنگر (گشتالت) معتقد هستند در "كل" چيزي وجود دارد كه در اجزاء آن وجود ندارد. اين بدان معنا است كه اجزا بهخودیخود بدون قرار گرفتن در روح كلي واجد قابليت اثر نيست.
بنابراين به همپیوستگی اجزاء بدون تماميت يافتگي كل، قابلدرک نيست.
مثلاً شما وقتي به ريل قطار نگاه میکنید نمیتوانید تا انتهاي آن را ببینيد اما بهسادگی در ذهن خود به انسجام و كليت انتهاي ريل دست پيدا میکنید. درحالیکه هريك از اجزاء (اجزاء ريل) بهخودیخود معرف اين كليت نيست.
نويسنده خوب بدون قصد قبلي مینویسد و ما را با روح كلي و انسجامیافته آشنا میسازد. اين يعني اصالت اثر.
تحليل داستان آقاي مشهدي با رويكرد اصالت اثر انجام خواهد شد و از شواهد و قراين درونمتنی استفاده خواهد شد.
داستان كليتي انسجامیافته دارد كه بهوسیله شناخت اجزاء و در كنار هم قرار دادن عناصر آن نمیتوان، روح كلي داستان و جهت آن را شناخت. به همين منظور آن مقدمه "گشتالت" را بيان كردم.
براي نويسنده اين روح كلي ناشناخته است. ازاینرو به نظر من داستان بكر و ناشناخته است و از اين نظر واجد تأمل و گفتگو است و آنقدر كشش دارد كه منتقد به تفسير بپردازد.
شايد بتوان گفت به همين خاطر است كه نويسنده آن را بسيار كوتاه نگاشته است، مانند فريادي در كوه. به نظر من قوت داستان در كوتاهي آن است. بهنوعی اثر فیالبداهه است؛ مانند جوشش مي يا صداي فرياد استغاثه در كوه.
نویسنده نمیتواند بگويد آيا بهتر از اين میتوانستم فرياد بزنم؟ يا آيا جنس فرياد من استغاثه داشت؟
نویسنده بيرون از فرياد نيست كه بتوان فرياد را با او و تواناییهایش مقايسه كرد.
صداي فرياد ميرزا از ماهيت ميرزا جدا نيست. اين همان روح انسجامیافته اثر است كه بهیکباره میجوشد و به اوج میرسد.
من براي عناصر درونمتنی داستان، مصاديقي درونمتنی ارائه خواهم داد...
همه داستان دو چشم سياه است... و اين تنها شاهد من براي بيان همه آنچه كه گفتم هست.
داستان با سياهي زير گنبد كبود آغاز میشود. گنبد نماد چشم است و اينكه من بودم و خدا نبود، نشانه گرفتاري در سياهي زير گنبد (چشم) است. اين گرد بودن و سياه بودن، نماد كليت انسجامیافته است كه همهچیز در آن بهیکباره اتفاق میافتد مانند عملكرد ديدن بهوسیله چشم.
داستان سياهي بهتدریج بهپیش میرود و همهجا كليت يكپارچه خود را نشان میدهد. اوج حضور و شهود سياهي، تقابل ميان سياهي چشم دختر و چشم مردي است كه از سیاهیها میگوید.
قرابت مرد با دختر، قرينگي دو چشم است كه یکچیز را میبینند و در ديدن به درك يگانگي شهود، رسیدهاند. ازاینرو است كه دختر نمیتواند از مرد جدا بشود. مرد اما وحدت شهود را نمیتواند تحمل كند. بنابراين از ذهنيت (شهود) به عينيت بازگشت میکند. اين بازگشت نوعي تعارض دوري_نزديكي است؛ به اين معني كه به هر طرف كه نزديك میشود باز به مزاياي طرف مقابل میاندیشد. اين نوعي رفتار رفتوبرگشت است كه در داستان خيلي ضمني وجود دارد و باعث میشود تا دختر با چشم گريان از او دور شود.
چشم گريان دختر نشان میدهد كه مرد نتوانسته است به انتخاب دست بزند و در يكي بود و ديگري هم بود (تعارض ميان وحدت شهود با دختر و همه آنچه كه در بيرون از او وجود دارد) به پايداري نرسيده است.
انتهاي داستان بسيار جذاب است.
"معركه آن روزش آنقدر تلخ بود كه خدا هم گریهاش گرفت... بارون اشکهای ميرزا را شست... اما ياد دختر را از دلش هرگز..."
خداوند از ابتدا بود، (من بودم خدا نبود). زيرا انتهاي بدون ابتدا معنا نمییابد. باران نماد حركت سيال بهسوی پايداري تعارض دوري_نزديكي است و اين پايان جذاب، با نزديكي ميرزا به وحدت شهود (درك سياهي) به پايداري میرسد.
"بارون اشکهای ميرزا را شست... اما ياد دختر را از دلش هرگز..."
سخن آخر:
درباره تحليل و نقد داستان "تب عشق"، اثر آقاي مشهدي، اين مطلب كه داستان داراي عناصر درونمتنی است و غفلت از آن موجب خواهد شد تا تحليل متن داستان، دقيق و مبتني بر متن نباشد، در ظاهر درست میآید.
نگارنده نقد، در بازشناسی و تحليل اثر اين موضوع (توجه به ترکیببندی و همانندي عناصر و اجزاء درونمتنی) را مورد تأمل قرار داده و با عبور از ناهماهنگیهای ترکیببندی عناصر درونمتنی به اين نتيجه كه كليت تماميت يافته اثر میتواند معرف مضامين پنهان متن باشد، به رويكرد تحليل فلسفي روانشناختی اثر پرداخته است.
بهعنوانمثال؛ اين فرض كه دختر زن درون مرد است و نياز طبيعي و غريزي مادرانه دختر براي همانندسازی با مرد درونش، او را عاشقانه و مجنونوار بهسوی مرد كشانده است و نقالي، جاذبه و كشش بيروني مرد است، اين شائبه را پيش میآورد كه، ميرزا در اینجا فقط يك نام است و دختر فقط يك عنوان و اين همانندي و جذبه اتفاق میتواند براي هر مرد و زني در همهجا كه احساس كشش و همانندي بكنند، اتفاق بيفتد.
درحالیکه نويسنده بر شخصيت محوري ميرزا و ماهيت وجودي منحصربهفرد او در داستان تأکید میکند و از ابتدا با اين عبارت كه يكي بود، من هم بودم، مردم بيچاره هم بودند، يك ميرزا بنويس هم بود، "ميرزا" را نماد روح جمعي مردمان معرفي میکند و براي او هويت منحصربهفرد در نظر میگیرد. ويژگي ممتاز دختر با آن دو چشم سياه كه مانند گنبدي بر روي سر ميرزا قرار دارد، او را از دخترهاي ديگري كه ممكن است بتوانند زن (آنيماي) درون مرد باشند متمايز میکند. بنابراين به نظر میآید كه نام و ویژگیهای او داراي تشخص و تعيين خاص هستند و تأکید بر روايت جزييات عناصر درون متن، نمیتواند ما را به راز درون هويت منحصربهفرد ميرزا و دختري با چشمان سياه نزديك كند.
نگارنده نقد، با توجه به در نظر گرفتن رويكردهاي مختلف تحليل درونمتنی، گشودن گره متن را در استفاده از رويكرد فلسفي شناختي دانسته و از قراين و شواهد درونمتنی (تبيين چشم سياه) براي ارائه رويكرد تماميت يافتگي (کلنگر) اثر استفاده كرده است.
(حمید ژیان پور)
موضوعات مرتبط: نقد و تحلیل داستان
برچسبها: نقد و تحلیل داستان
