نقدی بر داستان ماهتو
(نرگس حسینی)
فصل اول
1
سال هزار و سیصد و شصتوپنج بود. شش سال از جنگ تحمیلی عراق علیه ایران میگذشت و هرروز خبرهای جدیدی از پیروزیها و جانفشانیهای غیور مردان مملکتمان به گوش میرسید. ولی با این تفاصیل مدتی بود که سختیهای زندگی بیشتر از قبل خودشان را به رخ میکشیدند.
صحبت در مورد جنگ و سیاست، بحث داغ همۀ بزرگترها شده بود. در کوچه، خیابان، عزا، عروسی، مدرسه و خلاصه در هرجایی حرفها مشابه بودند. هیچکس گمان نمیکرد که جنگ اینهمه سال طول بکشد.
صحبتشان از لعن و نفرین به رژیم منفور صدام و احسنت گفتن به رشادت رزمندهها و تحلیل پیروزیهای اخیر شروع و به قیمت روغن نباتی و برنج کوپنی کشیده و درنهایت به یک سؤال ختم میشد: «آخر و عاقبت این جنگ چی میشه؟»
والدین از صبح تا شب چه در محل کار و چه در خانه جان میکندند تا آسایش و آرامش را برای فرزندانشان فراهم کنند. ولی باوجود اعتماد به دلیرمردان جبهههای جنگ همیشه ترسی در وجودشان میخزید که مبادا مکان بعدی مورد هدف رژیم بعثی عراق، شهرشان باشد.
در آن بلبشو بازار اکثر بچههای شهر ما، مشهد که صابون بمبهای شبانه و حملات رژیم ملعون صدام به تنشان نخورده بود، در حس و حال خودشان بودند. چه میفهمیدند جنگ چیست. قحطی و گرانی چه معنی میدهد. صرفهجویی و اسراف چگونه است. فقط به فکر پولتوجیبی، مشق شب، جلب رضایت معلمها و عدم تجدیدی و مردودی در امتحانهای آخر سال بودند. چندنفری هم که تارهای موی پشت لبشان سبز شده بود و در بسیج دانشآموزی فعالیت میکردند، با تکیه بر گفتگوهایی که بین رئیس و دبیر و اعضای ستاد ردوبدل میشد، بادی به غبغب میانداختند و با صدای خشدار خودشان را در بحث داغ خانواده دخالت میدادند و جملهای درست یا غلط میپراندند.
اگر صحیح بود و به مذاق بقیه خوش میآمد که حاضرین میگفتند:
- بهبه! اینا جوونای این دورهان؟ خداوکیلی هوش بچههای این دوره و زمونه کجا و هوش ما تو سن و سال اینا کجا.
اگر هم که نظرشان نامربوط بود، یکی از آنها اخمی میکرد و به لهجه غلیظ مشهدی میگفت:
- وَخه بچه برو سر درس و مَقشِت. چیه نشستی جلو چند تا بزرگتر و گپ مِزنی؟!
آن موقع مردم دم از فرهنگ و کلاس زندگی نمیزدند و شعار نمیدادند: «فرزند کمتر، زندگی بهتر»
رفتوآمد بین اقوام بیشتر بود و نوع شغل، میزان دارایی و مدرک تحصیلی در شروع دوستیها نقش کمرنگی داشت. همسایه با همسایه بیگانه نبود و بچهها، نوه عمو و دایی خود را بهخوبی میشناختند. سفرهها سادهتر بود و اما دورشان افراد بیشتری مینشستند. هر چیز در جای خودش قرار داشت و عروسی و عزا همان بود که باید باشد. دور از چشموهمچشمی و تجملات. اکثر خانهها حیاط داشت و باغچهها در بهار پر از گلهای سرخ درختی و لالهعباسی قرمز یا سفید میشد. پشت پنجرهها حصیر آویزان میکردند و حرفی از پردههای گرانقیمت حریر و دستکهای مخملی یا ساتن مرغوب به میان نمیآمد. نه کمآبی وجود داشت و نه تابستانهای گرم و سوزان. نیازی هم به سردکن نبود. شبنشینی روی فرشهای پهنشده در حیاط و خوابیدن زیر پشهبند هم باب بود و حرفی از تختخوابهای جعبهای شکل با تشکهای سفت و فنردار نمیشد. شکایت از کمردرد و پادرد هم کمتر بود. دروغ و نیرنگ کمتر و دلهدزدی خیابانی هم زیاد به چشم نمیخورد. اصلاً نمیدانستیم کلمهای به اسم اختلاس در فرهنگنامه فارسی وجود دارد. کمی و کاستیهایشان شاید زیاد بود ولی بیماری و مرگومیرها تعجبانگیز نبود. واژههایی امثال آنچه که این روزها بهوفور شنیده میشود هم نمیشنیدیم.
«مریم خانم افسردگی داره.»
«خدا مرگم! میگن حسن آقا دچار هذیان شده و سایکوز داره. اصلاً اینا چی هستن؟»
«آلزایمر چیه؟ فراموشیه؟ خدایا توبه کردم! چه چیزا که آدم نباید ببینه و بشنوه این روزا!»
«شوهر سوری خانم سر شب خوابیده و دیگه از خواب بیدار نشده. خواب تو خواب رفته.»
«فاطمه خانم چند تا سقط پشت سر هم داشته. خودش سالم و شوهرشم سالم. دکترا میگن از امواج و استرسه.»
«بلا به دور! دوسهماهه روی بینی نرجس خانم یه زخم کوچیک در اومده. چند روز پیش رفته دکتر و از زخم نمونهبرداری کردن. گفتن سرطان پوسته و زن بیچاره باید شیمیدرمانی بشه. نمیدونین... بچههاش دارن دق میکنن.»
و هزاران هزار واقعه دیگر که اعتقاد بر این است میتواند دستاورد پیشرفت فنّاوری باشد و روزگار پر از هول و اضطراب.
بچههای آن زمان با کمترین نوازش خوشحال میشدند و با کوچکترین قهر پدر و مادر ناراحت. بزرگان کوچکی بودند که درگیر جنگ تحمیلی شدند و دلبستگی بهجز چند عروسک، ماشین پلیس و انباری که برای فرار از موشکهای صدام به آن پناه میبردند، نداشتند. آنها متعلق به همان دورهای بودند که هنوز پسر بودن بچۀ اول خیلی مهم بود.
کودکان درگیر احساسات بودند با کلی فضای خوب و صمیمی که بازی کردن با چند قطعه اسباببازی مثل عروسک و ماشین و بازیهای ابداعی مانند خالهبازی و دزد و پلیس آنها را سرگرم میکرد. اخموتخم پدر و مادر برایشان خیلی سنگین میآمد و ساعتها و شاید روزها فکرشان درگیر این جملهها بود: «مگه من چی گفتم که... یا من که چیزی نگفتم!»
کارتونهای آن دوره برایشان گوشهای از زندگی بود و با آنها روزها را سپری میکردند. دختری به نام نل، بل و سباستین، بچههای مدرسۀ والت، بچههای کوههای آلپ، خونهی مادربزرگه، سفرهای گالیور، سندباد، پینوکیو و مسافر کوچولو و خیلی چیزهای دیگر.
2
پدرم کارمند شهرداری بود و وضع مالی ما در آن زمان بد نبود. گاهی متوسط رو به بالا و گاهی هم رو به پایین بودیم. ولی هنوز خیلی جا داشت تا به خط فقر برسیم. البته باید بگویم این رفتوآمد صعودی و نزولی از خط وسط به اضافهکاریهای پدرم در اداره، کار کردنهای شبانهاش در آژانس عمو علی و صرفهجوییهای مادرم مربوط میشد.
مثل همه زندگیها هم بحث و کلکل داشتیم و هم ساعات خنده و خوشی.
همان سال، دقیقاً یکشب سرد بود. سیزدهم اسفندماه... که مطابق برنامه دورهمی فامیلی، همگی در منزل ما جمع شده بودند.
نگاهی به بشقابهای خالی از غذا کردم و آهسته به مادرم که در کنارم نشسته بود گفتم:
- ظرفا رو جمع...
هنوز جملهام را تمام نکرده بودم که آقا علیاکبر، شوهرخاله منیره گفت:
- برای شادی روح اموات حاضرین در مجلس علیالخصوص حاج اسد شکفته پدر آقا رحیم باجناق عزیزم، فاتحه مع الصلوات.
زندایی جعفر، فرنگیس خانم که اصالتاً نیشابوری بود آهسته پخی زیر خنده زد و آهسته به دخترش حمیرا که بغلدستم نشسته بود، گفت:
- خدابیامرز یَکسره در حال تجدید فِراش بو. هر دَفَم که یَک زنی رِ عقد مِکید اینگار دَفَه اولش بو. والا هِشکی رِ نِدیَم اِقذَر از داماد رُفتن به وجد بِیَ.
با خودم گفتم:
- پس منم به حاجیبابا رفتم که فکر و ذکرم شده فرناز و عروسی با اون.
سوره حمد و توحید خوانده شد و حمیرا با دست من را به عقب هل داد، خودش را از مقابلم گذراند و به مادرم آرام گفت:
- چطور پنجتا مادر شوهر اندرو پشت سر گذاشتی عمه؟
مادرم چادر سفید گلدارش را جلوی دهانش گرفت و با حداقل صدای ممکن گفت:
- حاجیبابا همچین به زن بدبخت سخت میگرفت که کارد به استخونش میرسید و واینمیستاد. دوتاشون که زندگی رو ول کردن و رفتن و بقیه هم طلاق گرفتن. مادر شوهر اندری به خودم ندیدم که!
- شما همیشه خوششانس بودی عمه!
به دلیل مزاحمت حمیرا برای همصحبتی با مادرم از جا برخاستم و کمی آنطرفتر کنار پسرخاله طاهره، پوریا، نشستم. نگاهی به مهمانهای حاضر در سالن پذیرایی کردم و چقدر جای خالی فرناز در آن شب به چشم میآمد. در دلم غر زدم:
- دایی عباسم وقتگیر آورد واسه مسافرت.
پویا بیخ گوشم گفت:
- چرا بلند فکر میکنی پسرخاله؟ هنوز نفهمیدی اینا همهاش نقشههای زندایی کبراس که تو دورهها نباشه؟
سرم را به نشانه تائید تکان دادم و گفتم:
- درسته... وگرنه اونا که تازه از شمال برگشته بودن.
بعد از چند لحظه سکوت ادامه دادم:
- بالاخره یه روز زهرمو بهش میریزم.
پوریا به تعجب پرسید:
- چرا؟
- اونقدر که مامان جون و خالهها رو میچزونه.
و کسی نمیدانست رسوخ عشق به فرناز در جسم و جانم از من انتقامجویی بیبدیل و مصمم ساخته بود.
با اشاره پدرم از جا بلند شدم و سینی را از آشپزخانه به سالن آوردم. به دنبالم همگی برای کمک به پا خاستند و ظروف شام جمع شدند. دستمال به دست از آشپزخانه خارج شدم که چشمم به حمید و حامد پسرهای دایی جعفر افتاد که مقابل مادربزرگمان نشسته و او را به حرف گرفته بودند. پویا هم به جمعشان پیوست. با دیدن یار غارهایم حواسم به آنطرف رفت به صحبتهایشان با مادربزرگم گوش سپردم. حامد با همان خنده مضحکی که همیشه روی لبهای کلفتش داشت، پرسید:
- کی اسم شما رو گذاشت ماهتو مامان جون؟
مامان جون ماهتو خنده نمکین و کوتاهی کرد و شمرده گفت:
- جونم واستون بگه مادرم یا همون بیبی اهل یکی از روستاهای نزدیک رشت بود و میگفت شبی که به دنیا اومدم قرص ماه کامل بود و نزدیک زمین. مهتاب چنان کوچه و پسکوچههای روستا رو روشن کرده بود که انگار ماه در اون شب فقط واسه روستای ما خلق شده. بیبی اسمم رو گذاشت ماهتو که همون مهتاب شهریاس.
نوهها یکییکی به دورش مینشستند و با جون و دل به او گوش میدادند. حمید دنبالۀ حرف را گرفت و گفت:
- شکلتون هم شبیه بیبی خدا بیامرزه؟
- نه مادر... دو تا خواهر داشتم که تو سالهای قحطی مردن. اسم یکیشون فاطمه بود و اسم اون یکی دیگه زهرا. آقام میگفت وقتی به دنیا اومدم از بینی به بالا شبیه فاطمه بودم و از بینی به پایین شبیه زهرا. آقام تا زنده بود گاهی منو فاطمه زهرا صدا میکرد.
آخرین کلمه که از دهان مامان جون ماهتو خارج شد، همگی سر به سرش گذاشتند و با خنده گفتند:
- پس دماغتون به کی رفته؟
چشمهایش را گرد کرد و به رشتی گفت:
- می پِر دُوماغه مان. هَتو پیل دانه و مِنقار مَنِسان! (در پاورقی معنی جمله آورده شده است: عین دماغ بابامه. همونطور بزرگ و منقاری!)
- پس دماغتون به کی رفته؟
چشمهایش را گرد کرد و به رشتی گفت:
- می پِر دُوماغه مان. هَتو پیل دانه و مِنقار مَنِسان.
قهقهۀ نوهها عالم را برداشت. یکدفعه خاله عاطفه دستمال را از دستم بیرون کشید و گفت:
- بده به من! یکساعته میخواد سفره رو تمیز کنه.
بدون آنکه نگاهی به او بیندازم بهطرف مادربزرگم رفتم. هنوز به مرز شصت سال نرسیده بود؛ اما بهواسطه ابهتی که داشت مقام و جایگاه ویژهای بین دامادها برای خودش به ثبت رسانده بود. به قول خودش سردوگرمچشیدۀ روزگار بود. در فامیل زیاد احترامش میکردند و به حرفش گوش میدادند. کمی هم ترس داشتند چراکه خدا نمیکرد به جان کسی قسم بخورد در آن صورت محال بود نظرش برگردد. در جدالهای فامیلی یک جمله را بارها بر زبان میراند:
- من اگه از کسی خوشم بیاد اونو به عرش میبرم و اگه بدم بیاد به فرش میزنم.
زن دلسوزی بود و درعینحال بسیار کنجکاو و برای دخترهایش خبرکش. بالطبع با داشتن دو خصوصیت اخلاقی اخیر، ناخواسته دو به هم زنی هم به صفاتش اضافه میشد. بهطوریکه در پروندۀ جاروجنجالیاش چند آشوب جانانه بین نوههایش ثبت شد که ترکشهایش به بزرگترها هم اصابت کرد؛ اما مادرم و خالهها سیاستمدارانه موضوع را حلوفصل کردند.
من که یکبار به مادرم گفتم:
- مامان جون ماهتو بهعمد خبرکشی فامیل رو میکنه.
و او در جواب گفت:
- واااا! مگه ما غریبهایم که نفهمیم چی تو خواهر و برادرامون میگذره؟ به دروهمسایه که نمیگه. از شماها هم بیخبر باشیم عالمی رو میسوزونین!
- ما بچهها رو چند بار به جون هم انداخته با این خبرکشیاش! یادتون نیس اوندفعه زندایی کبری چه آشوبی کرد و بعد هم از این کوچه رفتن. فرزاد هم کمتر میآد دور و برمون.
- کبری دنبال بهونه میگشت که از این کوچه بره. هیچکی هم دم دستتر از مامان نبود. از موقعی که کاروبار داداش عباس بالا گرفت و داداش حسین به حرف فریده کرد و از اینجا رفتن، زیر پای دایی عباست نشست و مرتب غرغر میکرد: «بریم بالا شهر زندگی کنیم.» اینکه تپش قلب دارم، اعصابم از دست دعوا و سروصدای این کوچه درب و داغونه و مادرت دخالت میکنه تو زندگیمون، همش بهونه بود. دایی عباس اگه دوست داشت اینجا بمونه احد و الناسی نمیتونست از این کوچه بلندش کنه. با سلیطه بازی داداشمو راضی کرد.
- عجیبه که مامان جون ماهتو چیزی نگفت.
- چیزی نگفت؟ یادت نیس چه قشقرقی به پا کرد؟ مامان قسمخورده یه روز ادا و اصولای کبری رو تلافی کنه.
- این مامان جون هم گاهی بدجور کینهای میشه!
- حق داره. وجود دایی عباس تو این کوچه واسش دلگرمی بود. پسر بزرگش بود و عصای دستش!
- پس دایی ذبیحالله چی؟ پس بزرگش اونه...
- اونکه ایران نیست و گرفتار خودش و زندگیشه تو دیار غربت.
- چه حمایتی میکنین شما خواهرا ازش...خوبه باباش با بابای شما فرق داره!
- چه حرفا میزنی تو! دایی ذبیحت اونقدر مرد هست و اونقدر خوبه که هیچوقت فکر نکردیم از پدر دوتائیم... آقاجون هم هیچ فرقی بین اون و پسرای خودش نمیذاشت. تو هم این حرفای صد من یه غاز رو بالا و پایین نکن اینقدر!
- دایی جعفر هم کممایه نمیذاره واسه مامان جون.
- آدم از پسر بزرگش بیشتر انتظار داره. بعد از اون همه جوش و غصهای که مامان واسه نازاییشون خورد و پا به پاشون به دکتر رفت و دلداریشون داد، حقش نبود کبری نمک بخوره و نمکدون بشکنه.
- دایی حسین چی؟ اونا هم که رفتن.
- حساب دایی حسینت جداس. بعد از چهارتا دختر به دنیا اومد و خلقوخوی برادراشو نگرفت و از همون اول خر زنش شد.
چهره داییام را با گوشهای دراز که در حال سواری دادن به فریده خانم است، در ذهنم مجسم کردم. بلند خندیدم و گفتم:
- من که باور نمیکنم مامان جون بیتقصیر بوده.
مادرم با اعتراض گفت:
- این فضولیا به بچهها نیومده! تو خیلی تفسیر و تحلیل بلدی، یه فکری به حال نمرههای درب و داغون خودت بکن.
با صدای خندههای بلند حمیرا که همیشه مورد اعتراض پدرش، دایی جعفر، لوطی خانواده، قرار میگرفت حواسم متوجه جمع حاضر شد. به مامان جون ماهتو چشم درشت کرد. معترض و با پررویی گفت:
- مامان جون! چرا اینقدر عدد سیزده رو دوس داری و مجبورمون میکنی همه مراسما رو سیزدهم هر ماه بگیریم؟ آخه چهاردهم ماه بعد من امتحان دارم و نمیتونم بیام خونه عمه طاهره؟
بعد زیر لب غرغر کرد:
- آخه آدم اینقدر خرافاتی!
مامان جون با اطمینان جواب داد:
- عدد سیزده همیشه واسه خونوادهمون خوشامد داشته.
حمیرا با غیظ گفت:
- مثلاً؟
- آقابزرگت رو واسه اولین بار روز سیزدهم ماه رمضون دم حجره بزازی دیدم و سیزدهم ماه شوال عقد کردم. دایی ذبیحالله هم سیزدهم ماه ربیعالاول به دنیا اومده.
حمید پچپچ وار به من گفت:
- مغز اقتصاد خانواده رو میگه. بابام میگفت فروشگاه مواد غذایی باز کرده تو پاریس. دم دستگاهی داره بیاوببین.
- نه بابا!
- بابام میگفت دیروز دوستش اومده بود خونه مامان جون و کلی پول و کادو از طرف دایی ذبیح واسش آورده بود و از کیا و بیاش تعریف میکرد. انگار از مهربونی و باشخصیتی زندایی راشل هم زیاد حرف میزد.
- مامان جون که چشم دیدن اونو نداشت.
- از موقعی که مسلمون شده دیگه کار به کارش نداره.
- پس بالاخره تونست جاپایی تو قلب مادر شوهر واسه خودش باز کنه.
راشل اصالتاً بلژیکی بود. وقتی برای اولین بار به ایران آمد، مامان جون ماهتو نگاه چپ چپی به او انداخت و پرسید چرا مردی مسلمان را بهعنوان همسر اختیار کرده است.
او هم چشم در چشم مادر شوهرش شد و به فرانسوی گفت: «من نمیخواستم. تقصیر ذبیح شد. من رفته بودم پاریس درس بخونم.»
مامان جون همینطور حرف میزد و نوهها چشم به دهانش دوخته بودند.
- سیزده شکم زاییدم ولی حیف! فقط هشتتا بچه دارم. شماره کوچهمون هم که سیزدهاس مادرجان!
حمیرا با طعنه گفت:
- واقعاً که مامان جون! اینا که گفتی همه جای افتخار داره. حقداری اصرار کنی مجلسا رو روز سیزدهم هرماه بذاریم. بههرحال اگه تاریخ دورهمی ماه دیگه رو عوض نکنین من نمیتونم بیام. از حالا گفته باشم!
- اشکالی نداره. دَرسِت واجب تره مادر. تاریخ دورهمی عوض نمیشه.
صدای بلند مادر از آشپزخانه که میگفت: «مهرداد بیا ظرف میوه رو ببر» من را از جمع نوهها جدا کرد.
پایان جهت اولین جلسه نقد
نقد و تحلیل
داستان بهوسیله راوی سوم شخص بيان میشود درحالیکه حضور او در داستان بهمثابه اولشخص است. راوي متكلم وحده است. تقلاي راوي موجب تغلب و غلبه او بر همه شئون محتوا موجب میشود تا مخاطب راوي را مقابل خود ببيند. راوي سعي میکند از چيزي فروگزار نكند؛ اما همه آنچه او بيان میکند برخاسته از زمینهای است كه او نگرانیهای خود را در آن نگريسته است.
نگرانیها معرف نگرش او است. مخاطب اما با نگاه و نگرش راوي بيگانه نيست. بنابراين توضيحات مفصل و بيان جزيياتي كه راوي بر آن پاي میفشارد و آن در بدنه داستان میتند، براي مخاطب ملالآور است. مخاطب اما در داستان به دنبال چيز تازهای میگردد كه در منتهاي ناخودآگاهش بتواند نشانه و علائمی از آن بيابد، اما موفق نمیشود.
دايي البته كور سويي از تعلقخاطر مردي مرموز را نشان میدهد اما خيلي زود دستش رو میشود. آن زن شصتساله نيز كه مدعي است میتواند اگر از كسي خوشش آمد او را بالا ببرد نيز بینشانه است. نشانه و علائم در داستان چيزي جز موقعيتي كه راوي بهوسیله آن نگراني و نگرش خود را بيان كرده است به دست نمیدهد. داستان تا به اينجا ازاینجهت كه شروع مناسبي نداشته است و واجد علائم و نشانههای ناشناخته، رمزگرايي و مبهم نيست، ساختاریافته به نظر نمیرسد. اگرچه آراسته به نظر میرسد اما ساختار داستاني ندارد. انسجام روايي و استفاده از تکگویی شخصیتها ويژگي مثبت داستان است. بااینحال شخصیتها قائمبهذات خود نيستند و راوي متكلم وحده است. زيرا همه شئون شخصيت آنها بهیکباره بهوسیله راوي (نويسنده) معرفي میشود. در اين صورت به نظر میرسد، مخاطب خود را نه در مقابل ابهام رمزآلود شخصیتهای داستان بلكه خود را در مقابل راوي مییابد. اين تقابل براي مخاطب جذابيت ندارد. زيرا ابتدا و انتها به راوي ختم میشود.
من بسيار مايل بودم علائم و نشانههایی در محتوا بيابم تا بهوسیله آن به تحليل خط سير گفتمان داستان بپردازم اما تا به اينجا متأسفانه material نيافتم.
من متوجه شدم كه نویسنده متكلم وحده است و به نظر میرسد، حجم زيادي از اطلاعات را آماده ارائه دارد...
من میاندیشم: نويسنده خوب، نويسنده متعهد نيست و وظیفهای در مقابل مخاطب براي خود قائل نمیشود. شما به تاريخ و كساني كه نسل بعد ما هستند به ديده متعلمان مینگرید. به نسل بعد خودمان اجاره بدهيم خودشان بينديشند.
ما معلم نيستيم، راهنما هستيم. براي راهنمايي علائم و نشانهها كافي است.
"... نه روز بود نه شب، اما هوا كدر بود. غبار و..."
ببینيد چطور جزئیات را آنگونه كه میپسندید بيان میکنید. اين نوع بيان جايي براي تصویرسازی مخاطب نمیگذارد...
شما به يك نمونه از بيان محمود دولتآبادی در رمان كليدر توجه كنيد. مثلاً آنجا كه معشوق خواهر گلمحمد به ديدار پنهاني او میرود. توجه كنيد جزئیات چگونه بيان میشود.
مخاطب مجال مییابد تا جزئیات را مطابق با تجربيات زيسته خود بازسازی كند. اين يعني فرورفتن و در غلتیدن مخاطب در زواياي پنهان ناخودآگاه خود. ازاینرو راوي راهنما است و مخاطب را به سمت فهم عميق و دقيق ناهشیار راهنمايي كرده است.
(حمید ژیان پور)
موضوعات مرتبط: نقد و تحلیل داستان
برچسبها: نقد و تحلیل داستان
