متن و منتقد

نقد داستان،شعر،فیلم،متن،موضوعات اجتماعی سیاسی اقتصادی،کتاب و...

داستانک موسی کو تقی

متن و منتقد نقد داستان،شعر،فیلم،متن،موضوعات اجتماعی سیاسی اقتصادی،کتاب و...

داستانک موسی کو تقی

داستانک موسی کو تقی

(محسن رحیم دل)

کلب زلیخا، زیر قوری را خاموش کرد و از همان‌جا داد زد:

"... اوس رحمت صبحونه..."

اوس رحمت چشم باز کرد، دهن‌دره‌ای رفت و شکمش را خاراند، کش‌وقوسی به خود داد و باز خمیازه کشید، دستانش را به دو سمت دراز کرد و گردنش را مالید، بعد از طی کردن مراحل بیدار شدنش، نیم‌خیز شد و سر سفره نشست. کلب زلیخا لیوانی پر از دندان را جلو او گذاشت و گفت:

"... ‌برو روتو بشور..."

اوس رحمت دندان‌های عاریه‌اش را از میان لیوانِ پر از آب‌نمک برداشت، به حفره دهان فروکرد و گفت:

"...همین دو ساعت پیش رومو شستم، برای وضو..."

"...پاشو، رو نشسته که جلوم میشینی آخرین اشتهاهامو هم از دس میدم..."

اوس رحمت بلند شد و به آشپزخانه رفت، پرده را کنار زد و به آن‌سوی شیشه نگاه کرد، توده‌ای ابر سیاه بر شهر سایه انداخته بود و نم‌نم برف را شدت می‌داد.

پرده را انداخت و شیر را باز کرد و خودش را مجبور کرد، صورتش را بشوید. بعد حواسش پرت شد و صورتش را نشست.

کلب زلیخا آن‌قدر روی یک پا ایستاد تا شوهرش یادش آمد باید صورتش را بشوید.

موقع حرف زدن استخوانی گرد و کوچک زیر گلوی پیرزن بالا و پایین می‌رفت، آن‌قدر آن استخوان را بالا و پایین داد تا پیرمرد، بعد شستن دست و صورتش، آبی هم میان دهانش قرقره کرد.

تا وقتی اوس رحمت پای سفره نشست شکم پیرزن از حرص تکان تکان می‌خورد. پیرزن شکم‌گنده بود، با موهایی که از کم‌پشتی زار می‌زدند. پیرمرد شکم‌گنده بود، با موهایی که از کم‌پشتی زار می‌زدند.

اوس رحمت چایی‌اش را که خورد افتاد به جان ماهی‌تابه.

"...چه خبره آقا مگه داری پوس هندونه آب تراش می‌کنی که ماهی‌تابه مو سوراخ می‌کنی..."

"...تقصیر خودته، مگه تازه عروسی که بلد نیستی یه نیمرو درس کنی..."

پیرزن درحالی‌که خشم سراسر شکمش را به سوزش انداخته بود با خنده گفت:

"...باز شکمت سیر شد و باز بهونه­های اوس رحمتی..."

پیرمرد دهانی کج کرد و کجکی به او خیره شد.

"...ده بار گفتم، وقتی تخم نیمرو می‌کنی، اول همه رو بشکن تو یه ظرف جدا و هم بزن، روغن که داغ شد، همه رو با هم بریز تو تابه، این‌جور که تو، دونه دونه می‌شکنی، اولی و دومی، می­سوزه و ته می­گیره، بقیه­ش نیم‌پز می­شه و عسلی می­مونه..."

پیرزن هم دهانش را کج کرد و گفت:

"...آقای ما رو باش، صبح به صبح یادش میره، روشو بشوره، اما مراحل نیمرو رو خوب یادشه..."

پیرمرد گفت:

"...با این حرفات ضربان قلبمو بالا و پایین نکن..."

پیرزن دندان‌قروچه می‌رفت، پیرمرد خندید و گفت:

"...آخرش نفهمیدم تو چته، هم شب تا صبح دندونات قریچ قریچ می­کنه، هم صبح تا شب دندونات تریک تریک می­کنه..."

"...من که حرفی نزدم دنبال بهونه­ای، می گم، این‌قدر روغن نخور، مرض قلب داری، این‌قدر نمک نخور، قند داری، آسم داری، درد داری، مواظب تابه منم باش مال جهازمه..."

اوس رحمت خندید و گفت:

"...یادته اولین غذای زندگیمون رو تو همین تابه خوردیم؟ یادته اون روزم نیمروها رو سوزونده بودی..."

پیرزن ابروهای ظریف و باریکش را بالا داد و باز دهانش را کج کرد و کج‌کج به شوهرش نگاه کرد.

پیرمرد پرسید:

"...چند تا تخم انداختی تو تابه؟"

"...ده تا..."

"...چرا ده تا، می گم چرا سیر نشدم..."

پیرزن با انگشتان چاقش چنگال را سمت پیرمرد سیخ گرفت و گفت:

"...دو ساعت دیگه ناهاره، چه خبره، سیر نشدم، سیر نشدم..."

"...تخم شتر که نبوده، تخم بلدرچینه..."

پیرزن از حرص دوست داشت، با همان چنگال وسط ماهی‌تابه بزند و سوراخش کند، یا چنگ به موهای زرد خودش بیندازد و یا شیشه پاک را بردارد و عینک شوهرش را تمیز کند.

اوس رحمت عقب کشید و دست به آسمان گرفت:

"...الهی شکرت، دستت درد نکنه زلیخا جان خیلی چسبید..."

پیرزن خندید و گفت:

"...فدای حاجی­مون..."

اوس رحمت از پای سفره بلند شد و سمت شلوار آویزان از میخ رفت.

کلب زلیخا قد و بالای شوهرش را برانداز کرد و گفت:

"...حاجی داروهات..."

"...بی‌زحمت بیارشون دم دُکون..."

رفت توی آشپزخانه تا دست‌هایش را بشوید، درون ظرف آشغال که داخل سینک ظرف‌شویی بود، پوست‌های تخم بلدرچین دیده می‌شدند، اوس رحمت نگاهی به آن‌ها انداخت و با عصبانیت پرسید:

"...تخم‌ها رو قبل پختن شستی؟!"

پیرزن خشمگین شد، طوری که پره سمت راست بینی‌اش از پره سمت چپ بینی‌اش گشادتر شد، بعد از همان فاصله دور به سوراخ‌های پر موی دماغِ شوهرش خیره شد.

کلب زلیخا درحالی‌که استخوان‌های گردنش قِژ قِژ می‌کرد با سینی‌ای پر از دارو، از پله‌ها پایین آمد، درست بود گردنش قِژ قِژ می‌کرد، اما این باعث نمی‌شد، قِژ قِژ گردنش حواسش را پرت کند و او هنگام پایین آمدن از پله‌ها، پایش روی برف و پله سُر بخورد.

پنج‌دقیقه‌ای طول کشید تا از پنج پله پایین آمد، اول از شیشه‌ی بالای در به مغازه کله کشید، وقتی مطمئن شد، شوهرش مشتری ندارد، در را باز کرد و داخل شد، ناگهان اوس رحمت را دید، روی زمین نشسته و دارد گریه می‌کند. مقداری زیادی پر موسی کوتقی کفِ مغازه پخش‌وپلا بودند و سرِ موسی کوتقی، کناری افتاده بود. درمانده و ناامید پرسید:

"...چی شده آقا..."

اوس رحمت گوشه چشمش را با سر انگشت پاک کرد و بعد چند لحظه فِخ فِخ و هق‌هق گفت:

"...دیشب بعد مدت‌ها یه سفارش شلوار آوردن، منم رفتم از رو قفسه یه دوک نخ بردارم، نخ رو که برداشتم، یادم رفت، از ذوقم بود، یادم رفت نردبون رو از زیر کنتور برق بردارم، از ذوقم بود، می دونی چن وقته کسی کار برام نیاورده، به خدا زلیخا از ذوقم بود که یادم رفت..."

نگاه پیرزن بین پرهای موسی کوتقی کفِ مغازه و جای خالی موسی کوتقی روی کنتور برق در رفت‌وآمد بود.

اوس رحمت دوباره انگشت روی پلک‌هایش کشید و گفت:

"...گربه اومده از رو نردبون رفته بالا، مگه دستم به این گربه هه..."

کلب زلیخا خندید و گفت:

"...ای خدا ترسوندیم، با خودم گفتم چی شده آیا که آقامون این‌جور داره گریه می­کنه، خجالت بکش مرد گنده، واسه یه موسی کوتقی..."

حرفش که تمام شد با تمام وجود زد زیر خنده. به‌طوری‌که اشک‌هایش سرازیر شدند.

پیرمرد به خود مسلط شد، بلند شد و سینی دارو را از همسرش گرفت و گفت:

"...راس میگی بانو، مگه من بچم که به خاطر..."

پیرزن دوباره خندید و گفت:

"...دوباره دو روز دیگه باز دو تا موسی کو تقی دیگه میان... رو... کنتور... دوباره..."

کم‌کم صدای پیرزن لرزیدن گرفت، ناگهان بغضش شکست و روی زمین نشست و گریه‌اش گرفت.

این بار نوبت خنده اوس رحمت بود، با خنده سمت پیرزن رفت و دست روی شانه‌اش گذاشت و گفت:

"...تو دیگه چرا بانو، تو دیگه چرا گریه می‌کنی؟!"

گریه پیرزن هرلحظه شدت می‌گرفت، آن‌قدر که اوس رحمت نگران شد و سعی می‌کرد او را دلداری بدهد و ساکتش کند. کلب زلیخا میان هق‌هق و فغان گفت:

"...‌اگه... اگه... عرضه داش... اگه عرضه... داشتم... فقط... فقط... یه بچه... یه بچه... برات... بیارم... الان... الان این... موسی... کو... تقیا... بچه­هات... نمی‌شدن..."

 


نقد و تحلیل

كلاف در هم بازي (به كسر زبان)

 گاهی که داستان، با ذهن مخاطب بازی می‌کند، ذهنیت او میان دو وضعیت (خوب و بد) فرازوفرود می‌یابد و به‌مثابه ابزار هم‌نوایی با عناصر فرم داستان، بدون آن‌که کشش، کنش و تغییری در کمک به شکل‌گیری و توسعه الگوی معنابخشی مفاهیم مستتر، به وجود بیاید، به بازی سرگرم‌کننده مشغول می‌شود.

در این صورت به نظر می‌رسد مخاطب مغفول کنشگری اثر و پدیده زیست‌شناختی فرم داستان قرارگرفته و از بازشناخت و تحلیل فهم عمیق کنکاش در ذهنیت تفسیری (هرمنوتیک) ذهن خود، بازمانده است.

 زبان معنا، زبان دلالت رابطه است که در آن ارتباط نمادین میان فهم شرایط زمینه (فرم) با درک تفسیری مخاطب از ظهور معاني نوظهور شکل می‌گیرد و بر محور جانشینی و هم‌نشینی عناصر ساخت داستان (مانند شخصیت‌ها و مکان و فضا)، قابليت تغییر و جابجایي می‌یابد. این رویکرد در الگوی تحلیلی پراپ (Propp, 1970) در ظهور، بسط و انعطاف معنا، مبتنی بر محور جانشيني و هم‌نشینی است و عامل تغییر قلمداد می‌شود.

این تغییر زمینه فهم زبان معني است و به‌طور تفسیری در ذهنیت مخاطب، شکل می‌گیرد. ازاین‌رو کارکرد شخصيت مکان و زمان در داستان، درصورتی‌که وابسته به فرم بسته داستان نباشد و بتواند بر محور افقی تغییر یابد مهم به نظر می‌رسد.

 ریخت‌شناسی (Morphology) داستان "موسی کوتقی" جدا از انسجام عناصر زمینه، بر نوعی ساختارگرایی فرمالیسم که در آن زبان معنا، مغفول مانده است تأکید و محتوا را محور بازی فضا و انعطاف بصری، مکان، زمان و شخصیت‌ها، در کشمکش فرازوفرود بازی فرم، قرار می‌دهد و مخاطب را سخت سرگرم وضعیت ساخت (زمینه) داستان می‌کند.

 در داستان مورد تحلیل (داستان موسی کوتقی) فرم بسته داستان در حصار قابلیت سيال مکان، زمان و شخصیت‌های داستان، ذهنیت مخاطب را در کلاف بازی وضعیت دوگانه (خوب و بد) مورد غفلت قرار داده به بازي می‌گیرد...

"اوس رحمت" با شکمش بازی کند، دندان‌هایش عاریه است (می‌توان با آن بازی کرد)، موسی کوتقی­ها در هوا معلق و سرگرم‌کننده هستند، روغن داغ نیمرو به هوا می‌پرد و گربه نماد بازی گوشی، ذهنیت ما را در پیوند بصری زمینه داستان به بازی سرگرم‌کننده می‌کشاند.

حرکت "اوس رحمت" بیان رابطه‌ای عمودی و نه علت و معلولی میان اجزاء جاندار و بی‌جان عناصر بصری داستان، مخاطب را مستقیم روبه‌جلو تا انتهای بازی کنجکاوانه به انتهای داستان می‌برد.

انتهاي داستان نوبت خنده "اوس رحمت" است و ماجرا در فرازوفرود بازي شخصيت معلق داستان، خنده را بر مخاطب تحميل و او را به فضاي بازي عناصر مكاني و زماني داستان می‌برد و از "زبان معنا" غفلت می‌کند.

 خواننده، زبان "اوس رحمت" را كه در كسادي بازار معيشت از سفارش دوخت شلوار به شوق آمده است نه در زبان معنا كه در زمان، بدنام، می‌یابد و با او و همه عناصري كه به‌طور یکجا در فضاي محصور داستان وضعيت (خوب و بد) معيشت زندگي زمان و نه زبان "اوس رحمت" را به بازي گرفته است را در خط سير عمودي، بالا به پايين می‌برد و با او همنوايي می‌کند.

 به‌عنوان‌مثال رفتن "اوس رحيم" به آشپزخانه، بارش نم‌نم برف، پختن تدريجي نيمرو، سرخوردن تدريجي زن روي پله‌ها، كنده شدن پرهاي موسي كوتقي­ها نمونه‌ای از فضاي به‌هم‌پیوسته تدارك نوعي فرازوفرود بازي بصري است كه به نظر می‌رسد از "زمان فراتر نمی‌رود" و به كنش هم‌جوار و جانشيني معنا در ذهن مخاطب نمی‌انجامد.

انتهاي داستان، ابتداي ناگفته است كه به‌یک‌باره به‌مثابه برگ برنده و همه آنچه نويسنده در معنا دادن به محتوا، به كار گرفته است رو می‌شود.

"فقط... فقط... يه... بچه..."

و كلاف در هم ‌بازی به دور زمان بچه و نه مفهوم آن می‌پیچد و مخاطب را در انتهاي نتيجه بازي مستقيمی به جلو می‌راند.

 داستان "موسي كوتقي" داستان زمان است. داستان صبح و ظهر و شام "اوس رحمت" است. غلبه نیمروز بر شئون احساس است. کلب زلیخا (زن اوستا) نیز سایه‌ای است که به بازی گرفته‌شده است. "کلب زلیخا آن‌قدر روی یک ‌پا ایستاد تا شوهرش یادش آمد باید صورتش را بشوید."

بازی تجسم دوگانه‌ی وضعیت، در دایره بسته فضای محصور در زمان، تداعی زیست فرم داستان است که ذهن مخاطب را به اغفال می‌برد. "تا وقتی اوس رحمت پای سفره نشست، شکم پیرزن از حرص تکان تکان می‌خورد. پیرزن شکم‌گنده بود، با موهایی که از کم‌پشتی زار می‌زدند. پیرمرد شکم‌گنده بود، با موهایی که از کم‌پشتی زار می‌زدند."

تجانس میان تکان خوردن شکم و ضربان قلب، تأکید بصری نویسنده برای تداعی فرم غالب و یکدست است که در آن علائم و نشانه‌هایی از شکل‌گیری مفهوم، نمی‌توان پیدا کرد. "پیرمرد گفت: ...با این حرفات ضربان قلبمو بالا و پایین نکن..."

پیرمرد پراحساس، با همه وجود به جان ماهی‌تابه می‌افتد و آن را به آهنگ ضربان قلبش، بالا و پایین می‌برد. "اوس رحمت چایی‌اش را که خورد افتاد به جان ماهی‌تابه". لذت خوردن با آهنگ خاراندن و تکان خوردن شکم، تحرک و جان‌بخشی به عناصر فرم و فضای تداعی بصری است که به نظر می‌رسد در خط سیر مستقیم، همه شئون احساس شخصیت "اوس رحمت" را دست‌مایه نگاه به زمان و زمینه زندگی شخصیت محوری داستان می‌کند و رفتار پنهان او مغفول می‌ماند. این‌که در ضمیر ناخودآگاه و خودآگاه کلب زلیخا (زن درون مرد) چه می‌گذرد و چگونه مرد را به‌سوی رفتار ضمنی و کنش پر تأمل می‌برد، نشانه‌ای بروز نمی‌یابد.

خواننده داستان قادر نیست تا با مرد درون زن (آنیموس) و زن درون مرد (آنیما) رابطه مفهومی پیدا کند و به توسعه الگوی معنا بخشی مفاهیم مستتر قوت ببخشد.

زن درون "اوس رحمت" و مرد درون "کلب زلیخا" دور یکدیگر می‌گردند و با مکان و زمان درگیر هستند.

"...چه خبره آقا مگه داری پوس هندونه آب تراش می‌کنی که ماهی‌تابه مو سوراخ می‌کنی...

...تقصیر خودته، مگه تازه عروسی که بلد نیستی یه نیمرو درس کنی...

پیرزن درحالی‌که خشم سراسر شکمش را به سوزش انداخته بود با خنده گفت:

...باز شکمت سیر شد و باز بهونه­های اوس رحمتی...

پیرمرد دهانی کج کرد و کجکی به او خیره شد."

تقابل میان زن و مرد ابزاری و فراتر از حرکات بصری به‌سوی شکل‌گیری پرسش از ضمیر خودآگاه و ناخودآگاه تمنای زن درون مرد و مرد درون زن پیش نمی‌رود.

در فصل پایانی داستان گریه و خنده "اوستا" تداعی بازی زمان است. زمانی که از صبح تا شام، بر گذر زمان ازدست‌رفته و پرپر شدن آرزوی بچه‌دار شدن مانند پرهای کنده‌شده موسی کوتقی باعث حسرت زمان می‌شود.

داستان موسی کوتقی در حصار فرم مکان و زمان، محصور است و نتوانسته است به انبساط مفاهيم مستتر زبان معنا، نزد مخاطب بينجامد و فراتر از عینیت به ذهنیت شکل‌گیری معنا برسد.

(حمید ژیان پور)


موضوعات مرتبط: نقد و تحلیل داستان
برچسب‌ها: نقد و تحلیل داستان

تاريخ : جمعه هجدهم مرداد ۱۳۹۸ | 15:41 | نويسنده : |
لطفا از ديگر مطالب نيز ديدن فرماييد