وقتیکه جیش بنده کَف کرد...
(مسعود مشهدی)
وقتیکه جیش بنده کَف کرد و روم به دیفال خودم رو شناختم دمپایی پاکردن و زیرشلواری پوشیدنِ توی خیابون جاش رو داد به شلوار اُتو کشیده پوشیدن و آب قلیون به موها زدن و کفشای واکسخورده به پا کردن...!
یه دختره چشمسبز خوشگلُ ملوسی هم بود که دوروبر صد تا دل عاشقش شده بودم و اونم یه جورایی فهمیده بود و هی چراغ میداد اما من عین این مشنگها میترسیدم پا پیش بذارم...! از مدرسه که تعطیل میشد بافاصله یه خیابون تا خونشون دنبالش میکردم و دم خونشون که میرسید برمیگشت یه نگاهی میکردُ لبخند ملیحی میزد میرفت داخل منم عین خر کیف میکردم و به همین قانع بودم و موقع برگشتن یکی از ترانههای داریوش رو زیر لب زمزمه میکردم میرفتم خونه تا باز دوباره فردا اِسکورتش کنم...!
تو محل یه مَملی نامی بود که بهش میگفتن مَمَل امریکایی...! یه روز بهش گفتم: مَملی جان مُو عاشق رفتُم چیکار کُنُم حالا... چیجوری سر صحبتِ واکُنُم...؟ بدجوری دلِ مُوره بُرده ای دختره لامَصَب...!
مَملی گفت: دختره چی...؟ میخواد تو رو...؟ گفتم: ها یَره... مُوره مِخه... به جان مادرم مُوره مِخه...! تا حالا صدبار چراغ دادِه... ایره نگا...! اونم گفت: مسعود جان یه روز تیپ بزن برو جلو بگو ببخشید خانوم میشه بپرسم ساعت چنده...؟ اونم اگه خرابِ تو باشه بهت جواب میده و باز تو میگی میشه همراهیتون کنم کمی حرف بزنیم یا مثلاً میشه من شماره تلفن شما رو داشته باشم... همین... فقط اولش یه کم سخته... برو ببینم چکار میکنی...!
آقا منم شبش رفتم حموم و شلوارم رو گذاشتم زیر تشک تا صاف بشه فرداشَم اصلاح و سشوار... خلاصه تیپ زدم رفتم سوار دوچرخه سر خیابون آماده ایستاده و تا دختر موردنظرم اومد رَد بشه گفتم ببخشِن خانوم ساعت چَنده...؟ و تا طفلک اومد جوابَم رو بده من پا زدم و اَلفرار...! دَهنَم خشک شده بود و قلبم تا دو ساعت همیجور گروپگروپ میزد!...
فرداش باز دوباره همونجا با دوچرخه ایستادم تا ساعت بپرسم که دختره تا به من رسید با اخم گفت: همه رو برق میگیره ما رو چراغموشی...!
وقتی به مَملی گفتم دختره همچین چیزی گفته مَملی گفت: برو یَره خِراب کِردی...! تو مال ای حرفا نیستی مسعود جان...! فردا نشونش بده تا خودُم گوجَشه به سیخ بیکیشُم...! فردا که به مملی نشونش دادم دیدم زرتی رفت جلو و سر صحبت رو باز کرد و هِرهِر و کِرکِر خندیدن و رفتن با هم ...! یه کم جلوترَم دیدم دست همدیگه رو گرفتن و من هی دلم سوختم... آقا هی دلم سوختم ... هی سوخت...!
همینطور عین عاشقای شکستخورده نگاهشون کردم تا دور شدن...! بعدشم راه افتادم طرف خونه یکی از شعرای داریوش رو زیر لب زمزمه کردم و هی اَشک ریختم... هی اَشک ریختم...!
نقد و تحلیل
به نظر میرسد شما در این نوشتار به سبک نوشتاری جلال آل احمد نزدیک شدهاید. زمینه یعنی آنچه پیام محتوای داستان، در بستر آن شکل میگیرد بهخوبی پرداختشده است؛ اما نیاز به کاربست ظرافتهای بیشتری دارد. من تصور میکنم موضوع بکری را عقیم، رها کردهاید. من از محتواي داستان شما سراپا شور و شوق شده و در فضاي بكر داستان شما غرقشدهام. زمينه و شخصیتهای داستان شما من را احاطه کردهاند. سخت مغلوب و تحتفشارم زیرا عمیقاً میتوانم باشخصیت نوجوان داستان شما همزادپنداری كنم و به قول دكتر شريعتي، با گوشت، پوستواستخوانم درك کردهام.
نویسنده در توضیح داستان خود، اعتراف میکند که داستان من و شخصیتها و وقایعاش دقیقاً، حقیقت محض بوده و خود را دستوپا چلفتي قلمداد کرده که خيلي فرصتها را ازدستداده، هولشده و ترسیده است. نویسنده اعتراف میکند که زیبایی او را هول میکند و بیتجربه بوده و آنقدر واهمه داشته است که از دویست متر فاصله هم هیجاناتش کم نمیشده است. خود را لیلی میداند در قالب مجنون. میگوید: "من بیان نداشتم و جگر... دل بود ولی ف مغرور بودم و ترسو... من ماهیگیری بودم که قلابم طعمه نداشت... شکاری که حتی بلد نبود در دام بیفتد... و من قورباغهای که زبان ندارد برای شکار... قناعت و عدم شجاعت خصلت من بود... قناعت به همان لبخند از دویست متری که من را ارضا و راضی میکرد... من جسارت نداشته و در خیال بودم... ای خدا لعنت کنه این ذهن خیالپرداز رو که باعث شد چه لبهایی بوسیده نشه و داغی بر دل بمونه... نجوای درونی من بزدل بود و همیشه شکستخورده... من همون جا شکستم... توختوخ شدم، طوری که اشک و داریوش هم آرومم نمیکرد... من از جفتشون شکست خوردم نه از یکی... من حساس بودم نه عاقل... چه سود جز سوز دل... حیف که من در آن داستان تاوان بیعقلیام را دادم و این شد تجربه..."
اكنون باید آن نوجوان و کلید واژگان توضیح نویسنده را بیشتر بكاويم. اين كليد واژگان در داستان، یعني توصيف رفتاري هول شدن و ترسيدن را، نویسنده، میتوانست عمیقتر نشان دهد. خود این هول شدن و دستوپا گم کردن داستانی دارد. بخشي از زیباییهای پنهان در رفتار جذاب دختران میتوانست عمیقتر بيان شود. نویسنده در داستان كمي خویشتنداری كرده و درك بلاواسطه از درون خود داشته است. همانطور كه سعدي میگوید:
"من خود ای ساقی از این شوق كه دارم مستم
تو به يك جرعه ديگر ببري از دستم"
بنابراين بيان و نجواي دروني میکرده است که اين نكتهی فوقالعاده مهمي است. يك نوجوان كه هول میشود، مغرور است و همزمان میترسد، اين نوجوان تظاهرات بيروني ضعيفي دارد. شخصيت مقابل او تظاهرات خارجي قوي دارد يعني قلاب و طعمه. تفاوت سطح معرف تعريف دقيق از شخصيت نوجوان، ترسو است كه هول میشود و در توجه به لایههای دروني شخصيت نوجواني خود، به چند نكته كليدي اشارهکرده كه يكديگر را كامل میکردند. شامل:
هول
ترس
غرور
عدم طعمه
نداشتن زبان گفتار
قناعت
توجه كنيد چگونه به ترتيب بیانشده است. اين کلیدواژهها يك ارتباط طولي و سلسله مراتبي با يكديگر دارند. يعني هول شما منجر به ترس، ترس منجر به غرور تا خودتان را حفظ كنيد و غرور توجيهي براي اینکه عدم توانايي بيان گفتار را با نداشتن طعمه زبان توجيه كنيد و بنابراين به لبخند قناعت كنيد. حالا مسئله مهم اينجا است، يعني قناعت.
عمیقترین بخش تظاهر دروني بهوسیله قناعت نشان داده میشود. نویسنده يك تعريف از قناعت داده كه بكر است، يعني لبخند از فاصله ٢٠٠ متري.
در داستان به نجواي دروني پرداخته نشده و نجواي دروني آن نوجوان بیاننشده است، يك زنجير تا كامل شدن كم دارد که حلقه مفقوده داستان میباشد.
توصيف نجواي دروني نوجوان كه منجر میشود دختر را مغلوب كند، دخترها درك بيان دروني و غیرکلامی رادارند. اصلاً و اساساً به نظر میرسد بابیان غیرکلامی عاشق میشوند. آن جوان نقطه مقابل، دختر را تور نكرده است. دختر براي اینکه يك پيام غیرکلامی بدهد با او همراهي كرده، يعني او را طعمه قرار داده است. اين بخش تأثیرگذارترين قسمت مواجهه نوجوان با دختر است. آنقدر كه در ذهن ما براي هميشه باقي خواهد ماند. اكنون من از نویسنده میخواهم نجواي درونیاش را بازکاوی كند.
به نظر میرسد سرنوشت داستان را به دست نوجوان مقابل سپرده و من اين را نمیپسندم و غبطه میخورم.
نجواي دروني نویسنده در مقابل لودگي و تظاهرات بيروني آن نوجوان مقابل بسیار قابلتوجه و غني است. اين شكستن را آن دختر براي نویسنده به ارمغان آورده و اين بهترين هديه براي جلبتوجه بوده است.
در تعميق به محتواي يك موضوع بايد دو طرف را ببینید يعني هم دختر را و هم خودتان را بهطور مجزا. شما از دريچه ديد خودتان دختر را قضاوت میکنید. صادق هدايت در داش اكل اين مهم را انجام میدهد. او عميق و دقيق هر دو شخصيت را مجزا تحليل و واكاوي میکند. او رقيب نبود، او طعمه آن دختر براي شكار شما بود. شما دختر را نديدید، زيرا او سایهاش را براي هميشه به اين وسيله، بر خاطرات عميق ذهن شما انداخت. آفرینها بر او. ديگر نيازي به ديده شدن نبود. او به روشي خيلي زيركانه شكار را بهوسیله خود شكار، شكار میکند. وقتي به رقيب. پناه میآورد، نوجوان را براي يك رفتار دروني تهيیج میکند. رفتار دروني، عمیقترین و ماندگارترين نوع رفتار است.
حالا شما باعقل کنونیتان يك نورافکنی قوي در اختیاردارید كه میتوانید زواياي پنهان آن مواجهه را درونیتر و عمیقتر بازكاوي كنيد. پس داستان شما دو بخش میشود:
بخش اول از زبان آن نوجوان...
بخش دوم از زبان يك راوي...
(حمید زیان پور)
موضوعات مرتبط: نقد و تحلیل داستان
برچسبها: نقد و تحلیل داستان
