متن و منتقد

نقد داستان،شعر،فیلم،متن،موضوعات اجتماعی سیاسی اقتصادی،کتاب و...

اوسالا ...!

متن و منتقد نقد داستان،شعر،فیلم،متن،موضوعات اجتماعی سیاسی اقتصادی،کتاب و...

اوسالا ...!

اوسالا ...!

(مسعود مشهدی)

اوسالا هَمی جِواد هَمسِدِه یِه روبِروما خاطِرِ مُورِه ماخاست...! عَصرا که مِرَفت بالا پوشتِ بوم بِه کِفتَر بازی یا بِه آسِمون نِگا مِکِرد یا تو حَیاطِ خانِه یِه ما...! مُویَم بِه هَوایِ ظَرف شُستَن مِرَفتُم لَب حوض سَرِ خُودُمِه بَند مِکِردُم...! گاهی هَمونجِه چارقَدُمِه دَرمیاوُردُم موهامِه شانه مِکِردُم زیر چِشمی حَواسُم به جواد بود که یَکهُو میدیدُم یَک سَنگی قُلُپَستی اُفتاد تو حوض... اَوَلِش مِتِرسیدُم... بَعد میدیدُم یَک گُل مُحَمَدی رِه بِستِه به یَک سَنگی پَرت کِردِه تو حیاطِ ما...! بِرِه مُو گُل اِنداختِه بود نِنِه... بِرِه مُو...!

شَبِ چارشُنبه سوری که مِرَفت گُلِ سَر سِبَدِ بِچّه هایِ مَحَل جِواد بود...! بی بی یَک موشتی تُخمِ خَربِزِه مِرِخت تو دامَنُم مُگُفت اَگه جُلو آتیشا بِری چُغُلیتِه بِه آقات مُکُنُم...! مُویَم مُگُفتُم چَشم بی بی جان... بَعد مِرَفتُم مِنشَستُم دَمِ دَر ِحیاط بِچّه هارِه نِگا مِکِردُم...!

هَموجور گُولِه گُولِه هیزُم گُذاشتِه بودَن وسط خیابون اَلو مِکِردَن از روش مِپّریدَن...! جواد میامَد جُلوی خانه یِه ما یَک آتیش خوردویی دُرُست مِکِرد مُگُفت ای مالِ دُختِرایِه...بَعد بِه مُو نِگا مِکِرد مِخِندید...! مالِ دُختِرا که نِبود نِنِه... مالِ مُو بود... مالِ مُو...!

مُویَم با دُختِرایِ هَمسِدِه اَز رو آتیش مِپِّریدِم مِخِندیدِم... زَردیِ مُو از تُو... سُرخیِ تُو اَز مُو...! سُرخ مِرَفتُم عِینِ لَبو...! اَز آتیش که نِبود نِنِه... از خواستَن بود...! مُو جِوادِه ماخاستُم...! هَم هَر بار که جواد از رو آتیشا مِپّرید دِلُم هُرری مِرِخت پُویین ...! بَعد که هیزُما خوب مُسُوخت نُوبَتِ مِلاقِه زَنی بود کِه بِچه های مَحَل چادُر سَرِشا مِکِردَن با یَک مِلاقِه تویِ دَستِشا که مِزَدَن به دَرِ خانِه هایِ مِردُم...! تو حیاط مِنشَستُم گوشُم بِه دَر بود... جِوادُم میامَد... مِدِنیستُم...! مِدِنیستُم کِه می یِه...! مِدِنیستُم...!

بی بی یَک موشتی کیشتِه هولو مِداد مُگُفت مِلاقه زَن کِه آمَد بیریز تو مِلاقَش... شوگون دِرِه نِنِه... روتِه بیگیری ها...! مُگُفتُم چَشم بی بی جان...! تَق تَق تَق... ای جِوادُم بود... اَصَن از دَر زِدَنِش مَعلُومدار بود ...! جوادُم بود...! دَرِه کِه وامِکِردُم هَمی دِلُم عِینِ چُغُکِ جَلد خُودِشِه مِزَد بِه سینَم...! جِواد چادُرِشِه پَس مِزَد مِخِندید... مُویَم رومِه وا مِکِردُم مِخِندیدُم...! مُگُفت دامَنِتِه بیگیر... مُویَم میگیریفتُم...! یَک عالِمِه آجیلِ مُشکِل گُشا با سِکّه هایِ پَنج قِرونی مِرِخت تو دامَنُم...! هولوهارِه کِه رِختُم تو مِلاقَش دَستُمِه گیریفت... داغ رَفتُم... آتیش گیریفتُم... سوختُم...! دَستُمِه کیشیدُم دَرِه بَستُم نِشَستُم رو پِلّه... قَلبُم تُند تُند مِزَدُ دَهَنُم خُشک رِفته بود...! چی هَمه آجیل... هَمَش مالِ مُو بود... مالِ مُو...!

جَنگ که رَفت... جِوادَم رَفت...! رَفتُ نِیامَد...! او کیشتِه هایِ هولورِه میبینی نِنِه لَبِ طاقچه... بِرِه جِوادُم گُذاشتُم... تُو مِگی اِمشَب می یِه نِنِه...؟ مِگی اِمشَب جِوادُم می یِه...؟!


نقد و تحلیل

در داستان، نامی از دختر نیست. جواد تنها نام داستان است. دختر همه هستی خود را در جواد جاگذاشته است. هر چه هست جواد است و هرچه می‌خواهد برای جواد است. زن معشوق آفریده‌شده است و مرد عاشق. زن، اگر عشق مرد را بپذیرد، همه وجود مرد را در وجود خودش جای می‌دهد، وفاداری می‌کند و تا پای جان بر سر عهد خود می‌ایستد. به نظر من در داستان، جای عاشق و معشوق به‌طور ضمنی برای بیان مطلبی مهم با یک چرخش ظریف، جابجا می‌شود. دختر طناز جواد را متوجه خود می‌کند. جواد سلطان قلب محبوب خود می‌شود، در درون دختر جای می‌گیرد. دختر مسیر نگاه خود به آینده را به جواد نشان می‌دهد و حقایقی را در مورد آنچه عاشق شیفته و مجنون، باید انجام دهد به یاد او می‌آورد. از این مرحله به بعد جواد وجود خارجی ندارد و ما زمزمه‌های دختر با درون خود را می‌شنویم. جواد با زمزمه‌های دختر رشد می‌کند و به حقایقی دست می‌یابد. تولد دوباره جواد از بطن دختر، از زبان او، در داستان نشان داده می‌شود.

"مُو جِوادِه ماخاستُم...! تو حیاط مِنشَستُم گوشُم بِه دَر بود... جِوادُم میامَد... مِدِنیستُم...! مِدِنیستُم کِه می یِه...! مِدِنیستُم...! اَصَن از دَر زِدَنِش مَعلُومدار بود ...! جوادُم بود...! دَرِه کِه وامِکِردُم هَمی دِلُم عِینِ چُغُکِ جَلد خُودِشِه مِزَد بِه سینَم...! جِواد چادُرِشِه پَس مِزَد مِخِندید..."

جواد که می‌آید به دنبال حقایقی که دختر به او نشان داده است مجنون­وار راهی می‌شود.

"جَنگ که رَفت... جِوادَم رَفت...! رَفتُ نِیامَد..."

جواد چه حقایقی را در بطن دختر (مادر حقیقت و عرفان) درک کرده بود که رفت و نیامد؟ او دریافته بود تا خود لیلی باشد برای مجنون؛ بنابراین مام وطن را در خود جای می‌دهد و وفادارانه همه هستی خود را در هستی او ذوب می‌کند. آنچه همیشه پابرجا می‌ماند وطن است وطن. "تو مِگی اِمشَب می یِه...؟ مِگی اِمشَب جِوادُم می یِه...؟!" تو می‌گویی در شب تاریک و دیجور وطن آیا جوادها بازهم می‌آیند تا معشوق خود شوند؟

(حمید ژیان پور) 


موضوعات مرتبط: نقد و تحلیل داستان
برچسب‌ها: نقد و تحلیل داستان

تاريخ : پنجشنبه بیست و چهارم اسفند ۱۳۹۶ | 10:14 | نويسنده : |
لطفا از ديگر مطالب نيز ديدن فرماييد