متن و منتقد

نقد داستان،شعر،فیلم،متن،موضوعات اجتماعی سیاسی اقتصادی،کتاب و...

ده و بیست دقیقه

متن و منتقد نقد داستان،شعر،فیلم،متن،موضوعات اجتماعی سیاسی اقتصادی،کتاب و...

ده و بیست دقیقه

ده و بیست دقیقه

(الهام اسداللهی)

دوباره احساس کردم او هستم. روبرویِ آینه‌ی اتاق، زیرِ نورِ کمرنگِ مهتابیِ سقف، او را می‌دیدم. موهایِ کم‌پشتش رویِ پیشانی ریخته و چشم‌ها تنگ و خسته بودند. دست انداختم و موها را بالا زدم. حالا دیگر او نبودم. با برسِ کوچکِ آبیِ رویِ میز باز هم موها را تا رویِ ابرو و چشم‌ها پایین کشیدم.

صدای مادر آمد:

- تموم نشد؟

به خودم آمدم و گفتم:

- الآن آماده می‌شم.

دست‌هایِ پهن و انگشت‌هایِ بلند، دکمه‌ی پیراهن را یکی‌یکی بستند، ژاکتِ پاییزیِ سرمه‌ای را رویِ لباس به تنم پوشاندند و به عادت همیشگی موها را به یک طرف شانه کردند.

از اتاق که بیرون رفتم مادرم با دیدن پیراهن خاکستری و دکمه‌های سیاه گفت:

- باز همین پیراهن؟ هم واسه کار می‌پوشیش هم مهمونی؟

گفتم:

- هم تمیزه و هم اتو کشیده.

دستم راستم را به گونه‌ی از ته تراشیده‌ام کشیدم و یقه پیراهن را مرتب کردم. او چپ دست بود. لبه‌اش را میزان کردم. دوباره موها را روبروی آینه مرتب کردم. صورتم را جلو بردم و به چشم‌هایش خیره شدم. مرطوب و روشن بود. از نفسِ هر دویمان آینه بخار گرفت. با پشتِ دست هر دو طرفِ آینه را پاک کردیم.

عصر که از مدرسه برمی‌گشت جلویِ همین آینه وضو می‌گرفت و بعد از نماز پای تلویزیون دراز می‌کشید.

- اداره بلیط مشهد داده به مدیر و امروز زنگ کلاس صدام کرد و گفت: "مش رحمون با پسر یا خانومت برو."

مادرم تنها سفر زیارتی‌اش شاه عبدالعظیم بود و رفتن به مشهد برایش آرزوی دوردست. به من نگاه کرد که با شنیدن خبر سفر با اتوبوس به گوشه درِ اتاق تکیه داده بودم و منتظر جواب پدرم بودم و تصویر اتوبوس بزرگ پدر اسماعیل که هفته‌ای دو روز روبروی خانه‌مان در زمین خاکی و خالی پارک می‌شد، هرلحظه در نظرم پررنگ‌تر و حقیقی‌تر می‌شد. عروسی بود برایمان، آن روزی که پدر اسماعیل می‌خواست ماشین بشورد و ما برای کشیدن ابر کف­آلود روی لاستیک‌ها، یا ریختن آب با شیلنگ روی ماشین، صف می‌کشیدیم.

- هوا سرده. بیا اینم بپوش. فرودگاه که نتونستیم بریم استقبالشون. لااقل امشب خودمونو به‌موقع برسونیم. تو که عموتو می‌شناسی مادر. بجنب تا گناهِ گوشه کنایه‌هاش امشب گردن ما نیفته.

کتِ مخملِ کبریتیِ مشکی را از دستش گرفتم.

- ای مادر. باز که اون عطرِ گل رو زدی. گرفته به کُتم.

و چند بار در هوا تکانش دادم.

- یکم از دستم گرفته مادر. چه اشکال داره. می‌خوایم بریم دیدنِ طواف کرده‌ی خونه‌ی خدا. ثوابم داره.

قدِ کوتاهش را زیرِ ژاکت و دامنِ ضخیمِ مشکی به این طرف و آن طرف اتاق می‌کشید و دنبالِ تسبیح‌اش می‌گشت.

یادگاریِ او بود. تسبیحِ دانه‌ریزِ سبز با نخِ قهوه‌ای که همیشه لای انگشتانش می‌چرخید. روی ایوان می‌نشست و تسبیح می‌انداخت. مادر هم سرش داخلِ تشت بود و لباس‌ها را چنگ می‌زد یا به گل و گیاه باغچه رسیدگی می‌کرد.

مادرم عاشق این باغچه و گیاهانش است. همه‌چیز این خانه‌ی قدیمی را دوست دارد. هر چه سنش بالاتر می‌رود دل‌بستگی‌اش هم بیشتر می‌شود. سال‌ها اجاره‌نشینش بوده و تا الآن که صاحبش هستیم دست به ترکیب آن نزده. رنگِ آبیِ نرده‌ها با اصرارِ من سفید نشد. درهایِ دو لنگه هرسال همان رنگِ طوسی را به خود گرفتند. نور سفید مهتابیِ درازِ چسبیده به سقف، سال‌هاست به رنگِ کِرِمِ رویِ دیوار می‌تابند.

- رضا مادر ساعت چند شد؟ تسبیح رو ندیدی؟ بعد از نماز گذاشتمش همین‌جا زیر پتو.

و پتوی قهوه‌ای که زیرانداز همیشگیِ او برای نشستن بود را، برای چندمین بار بالا کشید و نگاه کرد.

- ده و بیست دقیقه. حالا یه امشب تسبیح همرات نباشه.

دست به کمر بلند شد و گفت:

- تو که می‌دونی هر جا برم واسه زیارت این تسبیح رو همرام می‌برم و تبّرک می‌کنم. مهمونیِ امشبم یجور زیارته دیگه. یادگاریِ آقاتم که هست.

خدا رحمتش کنه خیلی دلش می‌خواست بره خونه‌ی خدا.

 چانه‌اش را بالا داد و گره روسری‌اش را سفت‌تر کرد.

آن تسبیح یادگاری او بود که از زیارت دو نفره من و پدرم، از اتوبوس نیمه‌سوخته و له‌شده به‌جا ماند.

- با رضا برو. شاید دیگه هیچ­وقت نتونیم...

حرفش را خورد و به دستمال کشیدن سفره ادامه داد. آن شب تا صبح خواب به چشمم نیامد. تا صبح روی ابرها بودم. سه روز مانده به سفر را با قیافه گرفتن به اسماعیل و پدرش و اتوبوس پارک شده جلوی خانه گذراندم.

- سروصدای چیه رضا؟

در را باز کردم. تاریک بود و زیرِ نور ماه و چراغ پهن ماشین توانستم آن‌طرف دیوار، اتوبوس را ببینم و بوق کشدارش را بشنوم. دستم رفت روی شقیقه‌ام. چشمانم بسته شد. دندان‌هایم روی‌هم فشرده شدند.

چشمانم بسته بودند. نمی‌دانم چقدر گذشته بود. می‌گفتند یک روز. از زیر صندلی می‌کشیدنم. پای راستم بیرون نمی‌آمد. نایِ ناله کردن نداشتم. تمام توانم روی دستش بود. با تمام نیرو چسبیده بودم به مچ و ساعت و تسبیح لای انگشتانش.

- زنده‌ست. بچه داره نفس می‌کشه. اکسیژن رو آماده کنید.

مادرم می‌لرزید. بالای سرم کفِ هال نشسته بود. دستش را زیرِ چانه‌ام گذاشته و با دست دیگر شانه‌هایم را محکم بغل کرده بود. دست‌هایش همراه بدنم تکان می‌خورد و سرم روی دامنش می‌چرخید.

- یا قمر بنی‌هاشم. اسماعیل جوون مرگ که می­دونه حالتو. چرا بوق می­زنه دم در. یا امام رضا... چرا صدات کردم... عجب غلطی کردم.

دانه‌های اشک از روی گونه‌هایش سرید روی پلکم. چشمانم را باز کردم.

"باید بریم" این را با خودم گفتم و از رویِ زمین بلند شدم. مادرم با یک لیوان آب روبرویم ایستاده بود. او را پشت سر مادر دیدم. آن طرفِ قابِ در ایستاده بود و انگار دستم را می‌کشید و می‌برد.

مادرم به سروصورتش می‌زد و خمیده دنبالم می‌دوید. دستش را گرفتم و کشاندم تا رویِ پتویِ قهوه‌ای کنارِ تلویزیون.

- بشین یکم نفست بالا بیاد. چیزی نشده. الآن خودمو مرتب می‌کنم و می‌ریم.

روبروی آینه دستشویی صورتم را شستم و دکمه‌ی شل شده‌ی یقه پیراهن را کندم. نخ و سوزن را از کاسه گل‌مرغی رویِ رف برداشتم و نشستم روی تخت تا دکمه را بدوزم. دستم می‌لرزید. قرقره از دستم رها شد و قل خورد زیر تخت. خم شدم و دستم را دراز کردم. همراه قرقره، دستم تسبیحِ سبز را هم از زیرِ تخت بیرون کشید و ساعت نقره‌ای صفحه گردِ او که روی ده و بیست دقیقه ایستاده بود. 


نقد و تحلیل

"آفتاب عمر"؛

رو به روی آینه، "نور کم‌رنگ مهتاب"، "موهای کم‌پشت"، "چشم‌های تنگ"، نماد استیصال در خود فرورفتگی است که زدودن سایه ابهام تیرگی‌های گذشته‌های دور را ملال‌آور کرده است. صدای مادر اما نوید بازگشت به‌روشنی و فهم اصالت است.

"صدای مادر آمد:

- تموم نشد؟

به خودم آمدم و گفتم:

_ الآن آماده می‌شم."

"دست‌هایِ پهن و انگشت‌هایِ بلند، دکمه‌ی پیراهن (خاکستری و دکمه‌های سیاه) را یکی‌یکی بستند." راوی گاهی که با صدای مادر به خود می‌آید، در تقابل میان گذشته خاکستری و مبهم دوردست‌های ناپیدا، خود را آماده کشاکشی سرد می‌بیند که سخت ملال‌آور است و هر بار او را به‌سوی آینه روشن وجود، می‌کشاند تا در استیصال بازبینی، تأمل در روشنی و شفافیت را اندکی تجربه کند. "صورتم را جلو بردم و به چشم‌هایش خیره شدم. مرطوب و روشن بود. از نفسِ هر دویمان آینه بخار گرفت. تأمل در خود (به چشم‌هایش خیره شدم) نافرجام است و موجب آن می‌شود تا آینه روشن بخارآلود گردد. رو به روی آینه، قرینه "نور کم‌رنگ مهتاب"، "موهای کم‌پشت"، "چشم‌های تنگ" نتیجه مؤخر است و نماد تنگنا است که راوی در مقدمه سخن ثبت می‌کند. بعدازآن با پشت دست هر دو طرف آینه را پاک می‌کند و امید را در ورای روی روشن آینه می‌جوید. "شاه عبدالعظیم" و "مشهد" نماد برون‌رفت راوی از کنکاش ملال‌آور درون است که روشنای روزن برون را از ورای آینه، به درون می‌کشاند و مادر را که نماد تسهیل است واسطه فهم رابطه برون به درون می‌نمایاند... بااین‌همه، راوی، آن‌سوی آینه (سفر برون) را نیز دشوار و ناپیدا می‌یابد "مادرم تنها سفر زیارتی‌اش شاه عبدالعظیم بود و رفتن به مشهد برایش آرزوی دوردست". انگشتانش که می‌چرخد و روی ایوان تسبیح می‌اندازد، امید را به تدرج و تدریج می‌شمارد و دل‌بستگی‌های خود را به اصالت‌های کهن و اصیل بیشتر هویدا می‌کند و او (راوی) درمی‌یابد که عشق به زیبایی‌های مادرانه (مادرم عاشق این باغچه و گیاهانش است) طلسم سخت و سفت سردی درون را می‌تواند بشکند و نور کم‌رنگ مهتاب (نمادی از امیدهای دوردست درون) را بر دیوار زندگی او بتاباند. درحالی‌که می‌تواند در این لحظات جان‌فرسای استیصال کشاکش درون، فرزند نوظهور امید را در بطن پرآشوب خود متولد کند، اکسیژن (هوای تازه) را که نمادی از کشف مادرانگی است آرام و به تدریج به درون می‌کشاند. مادر اما "می‌لرزید. بالای سرم کفِ هال نشسته بود. دستش را زیرِ چانه‌ام گذاشته و با دست دیگر شانه‌هایم را محکم بغل کرده بود. دست‌هایش همراه بدنم تکان می‌خورد و سرم روی دامنش می‌چرخید".

"روبروی آینه دستشویی صورتم را شستم و دکمه‌ی شل شده‌ی یقه پیراهن را کندم. نخ و سوزن را از کاسه گل‌مرغی رویِ رف برداشتم و نشستم روی تخت تا دکمه را بدوزم. دستم می‌لرزید. قرقره از دستم رها شد و قل خورد زیر تخت. خم شدم و دستم را دراز کردم. همراه قرقره، دستم تسبیحِ سبز را هم از زیرِ تخت بیرون کشید و ساعت نقره‌ای صفحه گردِ او که روی ده و بیست دقیقه ایستاده بود." ثانیه‌های ساعت مانند تسبیح مادر به تدرج حرکت می‌کند و لحظه استحاله مادرانگی را باظرافت نشان می‌دهد. ساعت نقره‌ای او مانند تسبیح فیروزه‌ای حرکت ناتمام را نشان می‌دهد و لحظات را ناتمام می‌گذارد درحالی‌که دقایقی تا پایان درک روشنایی درون باقی‌مانده است، مادر نماد استحاله زایش و تولد، فهم عمیق و کامل روشنی را ناقص و ابتر رها می‌کند و بر فهم ناپیدای روشنی و آرامش تأکید می‌کند. ساعت نقره‌ای روی ده و بیست دقیقه می‌ایستد.

(حمید ژیان پور)


موضوعات مرتبط: نقد و تحلیل داستان
برچسب‌ها: نقد و تحلیل داستان

تاريخ : پنجشنبه بیست و دوم آذر ۱۳۹۷ | 18:23 | نويسنده : |
لطفا از ديگر مطالب نيز ديدن فرماييد