گفتگو
تحلیل معنای"چه" و "چو" در شعر فیض کاشانی
(فیض کاشانی)
دل و دين و عقل و هوشم همه را بر آب دادى
ز کدام باده ساقى بمن خراب دادى
چه دل و چه دين و ايمان همه گشت رخنه رخنه
مژه هاى شوخ خود را چه بغمزه آب دادى
دل عالمى ز جا شد چه نقاب برگشودى
دو جهان بهم برآمد چه بزلف تاب دادى
در خرمى گشودى چه جمال خود نمودى
ره درد و غم ببستى چه شراب ناب دادى
ز دو چشم نيم مستت مى ناب عاشقان را
ز لب و جوى جبينت شکر و گلاب دادى
همه کس نصيب خود را برد از زکوة حسنت
بمن فقير و مسکين غم بى حساب دادى
همه سر خوش از وصالت من حسرت و خيالت
همه را شراب دادى و مرا سراب دادى
ز لب شکر فروشت دل (فيض) خواست کامى
نه اجابتى نمودى نه مرا جواب دادى
محمد آزادی
ویرایش لازم است. معانی چه و چو مختلف است. چو مخفف چون و اشاره به تمثیل است و چه، یا علامت تعجب است و یا سؤال و این با مضمون شعر همخوانی ندارد.
حمید ژیان پور
"چه" در دو معناي "چون" و "چرا" به كار میرود و شاعر هر دو معنا را در شعر "دل و دين و عقل و هوشم همه را به باد دادي" استفاده كرده است.
استفاده از كلمه "چه" به معناي استفهام "چرا"، نشانه تواضع و فروتني شاعر در درك عظمت بيان حكمت خداوندي است. همچنين اينكه شاعر از "چه" به معناي "چون" نيز استفاده كرده است كه معناي مستتر دارد و نشانه تواضع شاعر است كه نخواسته است در بيان حكمت خداوندي صراحت بيان داشته باشد.
محمد آزادی
من بهصراحت معنیِ "چه" در این شعر در بیتِ "چه دل و چه دین و ایمان..." به معنیِ کمیت و کیفیتِ دل یا دلها و دین و دینها و ایمان، پی بردم و اینجا، "چه" بجاست.
ولی معنای استفهام دریافت نمیشود. اگر محبت کنید جایگاه هر "چه" را بیان بفرمایید، سپاسگزارم.
دل عالَمی ز جا شد "چه" نقاب درکشیدی، "چه"، نمیتواند به معنای کیفی و چگونگی باشد و چو به معنای "همینکه" سزاوارتر است.
جواد راشکی
چند سال پیش منظومهای مربوط به قرن ۸ را تصحیح میکردیم. در آنجا هم بعضاً "چو" بهجای "چه" یا برعکس بهکاررفته بود.
محمد آزادی
در متون پیشین و ادبیات و اشعار قدیمی، این جابجایی دیده میشود و آنچه مسلم است این جابجا نگاشتنها بهاندازهای نیست که در این شعر مشهود است و باعث تغییر و برداشتِ متفاوت در معنا میشود و جای سؤال هم نیست که خبر از رفتارِ مخاطب میدهد، پس باید چو باشد.
چو نقاب برگشودی، وقتی نقاب از چهره گرفتی، این به معنا نزدیکتر است تا اینکه بگوید، "چه نقاب برکشیدی".
جواد راشکی
در همان منظومه مثال بسیار بود. دقیقاً "چه" در معنای "چو" همانند این شعر فیض کاشانی.
حمید ژیان پور
بيان حكمت در شعر متوجه مضمون است نه معنا.
مضمون، مفهومي يكپارچه و نظریهای بسط يافته از انديشه است كه به آن رويكرد يا در اصطلاح لاتين پارادايم میگویند. براي درك مضمون يك شعر بايد مجموعه اشعار شاعر را در جلوي چشم داشت تا به رويكرد غالب انديشه شاعر پي برد.
بهعنوانمثال در مورد حضرت حافظ
فلسفه زندگی نزد حافظ، لحظههای رهایی و رضایت است. به نظر من حافظ کسی یا چیزی را مخاطب قرار نمیدهد بلکه به نظر میرسد او خود، مخاطب صدای طبیعت و مخاطب آوای عزیمت بهسوی حقیقت است. حقیقت در نزد حافظ، قابل جستجو نیست او حقیقت را نمیجوید و راه طولانی بهسوی حقیقت را نمیپوید (که یک کرشمه ساقی تلافی صد جفا بکند...) بلکه آن را میبوید. باری، وظیفه ما بوییدن آرزو است نه پیوستن به آرزو...
در مورد شعر موردگفتگو (شعر مرحوم فيض كاشاني) به نظر میرسد مضمون غالب شعر برگرفته از درك متعالي و بيان متواضعانه او از حكمت درك حضور خداوند است. شاعر در شعر، نه خداوند بلكه خود را مخاطب قرار میدهد و درك ناقص خود را مانع درك فيض حضور میداند. ازاینرو است كه بهصراحت بر معناي "نقاب بركشيدن" تأکید نمیکند و آن را به شكل مستتر بابیان كلمه "چه" بيان میکند.
"دل عالمي زجا شد چه نقاب بركشيدي"
كه در اينجا استفاده از "چه" شعر را ازیکطرف متوجه خود شاعر و از طرف ديگر تلویحاً متوجه خداوند میکند.
فيض كاشاني مانند حافظ ازیکطرف خود را مورد خطاب قرار میدهد كه چرا نقاب و حجاب درك حضور برنگرفتي و از طرف ديگر متواضعانه علت حجاب خداوندي را نقاب خود میداند. در اين صورت به نظر میرسد كه شاعر، حكيمانه درك نموده است كه خداوند حجاب يا نقاب ندارد. "تو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز" و اينكه هر چه هست از قامت ناساز بي اندام ما است ورنه تشريف تو بر بالاي ما كوتاه نيست.
محمد آزادی
توضیحی مبسوط و مقبول فرمودید. درخصوص و تأکید شما در مصرعِ مذکورِ "چه نقاب برکشیدی" به ذهن این حقیر این نکته تداعی میکند که، دو حالت منظور شده، یکی خطاب به باریتعالی که این چه پردهدری است و خود نمایاندن که این برداشت قطعاً مدنظر شاعر نیست که خداوند از پس پردهی پنهان برای همگان رخ نمینمایاند.
"دل عالمی ز جا شد چه نقاب برکشیدی"
مفهوم شعر ظاهر اینگونه است که خطاب به خداوندگار است. ولی این مفهوم معقولتر است که خطاب به خداوند است. چنانچه نقاب برداری و رخ بنمایی، دل عالم (عالمیان) از میان کنده خواهد شد.
عارف واصل جناب فیض اشاره به این دارند که رخ دلدار را دیده و به خداوند گفته که اگر خلایق این رخ مشاهده کنند دلهایشان از جا کنده خواهد شد و این بیت کافی است که مضمون نمایی کند از درون دلِ سوختهی فیض.
بگذریم، با دوستی همین مورد را در میان گذاشتم، نظرشان این بود که برخی از شعرا، در استفاده از واژهی چه و چو بهعنوان واژگان مترادف نگاه کردهاند و در معنی یکسان دیدهاند، معالوصف، هنوز برایم مبرهن نشد که چرا چه بهکاربردهاند، شاید ذهن خسته من یاری نمیکند در فهم این مفهوم.
حمید ژیان پور
تأمل من بر اين نكته قرار دارد كه خطاب به خداوند متوجه خطاب به خود است. زيرا خداوند بینیاز از وصف و توصيف است.
آثار تجلي خداوند در ذرات و آنات شئون هستي وجود دارد و موجب حيات هستي است. ما نمیتوانیم هستي را بدون حيات درك كنيم. اين همان درك هستي است كه در اصطلاح لاتين (Ontology) میگویند.
چگونگي درك هستي و بيان معرفت، منتهي به معرفتشناسی است كه در اصطلاح لاتين (Epistemology) میگویند. هستیشناسی و معرفتشناسی دو جزء مكمل يكديگر و جداییناپذیر است.
بخش مهم شعر و شعور متوجه بيان چگونگی درك هستي و اقامه بيان معرفت يعني معرفتشناسی است. بنابراين خطاب ما به خداوند خطاب به چگونگي درك ما نسبت به خداوند است و از آنجائي كه درك ما نسبت به خداوند هرگز كامل نخواهد بود، بيان معرفتشناسی خداوند بياني متواضعانه و بدون صراحت است.
در شعر موردگفتگو "چه نقاب بركشيدي" استفاده از "چو" به معناي "چون" داراي صراحت است و بر دلايل مبرهن و محكم تأکید میکند. بنابراين استفاده از "چه" بجاي "چو" آن را از صراحت و ادعا در بيان میاندازد و بر لطافت آن میافزایند اگرچه معناي "چو"، بهطور مستتر و متواضعانه در آن پنهان است.
محمد آزادی
در شما وجدی هست که این درونمایه را میشکوفد و خرسندم.
سخن گرانمایهی شما را دو بخش میکنم.
اول با تأیید اینکه خداوند مبرا از توصیف است و معالوصف هیچ عارفی در توصیفِ وصف ذاتی و ثبوتیِ حق فروگذار نیست و ذکر این اوصاف در کلام و شعر و مناجات همگان مشهود است و قدر مسلم در حد بضاعت و معرفتشان گفتهاند.
و بخش دوم فرمایشتان، اجازه بدهید نپذیرم که حالاتِ فیض را ما محک بزنیم و التزاماً اکتفا بهظاهر کلامش کنیم، بااینحال، میپذیرم که چه و چو با اختلافِ مضمونی در این شعر کاربردی شدهاند، یعنی اگر چو به کار میرفت نشان از بیپرده گفتنِ جنابِ فیض میداشت و ابرازِ کشفِ شهود میشد. به قول شما، صراحت در بیان تا اینجا قبول.
بفرمایید، در بیتِ
"چه جمال خود نمودی"، بدون در نظر گرفتنِ ابیاتِ پیش و پسِ آن، فیالواقع از این جمله چه استنباطی میشود؟
اگر با این تغییر نوشته میشد که
چه جمالْ زِ خود نمودی، نشان و تأکید بر عظمتِ جمال بود ولی "چه جمالِ خود نمودی"، به نظر شما مبهم نیست؟ اگر
چو جمال خود نمودی، بود، برمیآمد که، پسازاین که جمال خود نمودی...
حمید ژیان پور
"در خرمى گشودى چه جمال خود نمودى
ره درد و غم ببستى چه شراب ناب دادي"
من در عرايضم بيان كردم كه "چه" در معناي "چون" نيز آمده است.
استنباط من از اين بيت "در خرمي گشودي چه جمال خود نمودی..."، جمال، مضمون "كمال" است كه در معناي "جمال" (نقاب از رخ بركشيدن) هويدا شده است. كمال اما نقاب ندارد و مانند معناي جمال چيزي نيست كه پوشيده بماند يا بشود آن را پوشيد. كمال برخلاف جمال كه بهیکباره رخ مینمایاند و ممكن است نزد هر فرد جلوه از زيبايي و دلربايي داشته باشد، امري تدريجي و پیشرونده است كه انسان را بهتدریج به آگاهي میرساند. ازاینرو مانند جمال امري ناگهاني نيست كه شگفتي بيافريند.
بنابراين ازآنجاییکه آثار صنع خداوند باقي، شافي و كافي است، نيازي به بركشيدن ناگهاني ندارد و مفهوم "جمال" خداوند، معنايي براي مضمون "كمال" خداوند است و به نظر میرسد ازاینرو است كه میتوان استنباط كرد كه شاعر بهجای "چو" از "چه" استفاده كرده است تا از صراحت در بيان معناي "جمال" بكاهد و بر مضمون مفهوم "كمال" بيفزايد.
محمد آزادی
جمال و کمال،
جمال را میتوان به خدا نسبت داد و از صفاتِ ثبوتیه نامید، ولی کمال از صفاتِ ثبوتیه نیست که خداوند را نمیشود در زمره و نیازمند کمال دانست و جمال ممکن است پوشیده از انظار باشد، یا درخورِ معرفت رخنمایی کند. پس شاعر باید منظورش جمال باشد که وجهی از سیرِ سلوکِ شاعر را هم نمایش میدهد و با همه تفاصیل، فقط میتوانم این را بپذیرم که شاید در عصری که شاعر این سرودهی طناز را سروده است، واژهی "چه" و "چو" به لحاظ ترکیبِ گویشی و محاورهای مرسوم بوده است.
حمید ژیان پور
سخن بر سر این است که ما خداوند را از منظر مقتضیات انسانی میبینیم و مظاهر صفات او را در خود میرویانیم. عظمت بیمنتهای خداوند در ظرف وجودی ما نمیگنجد. ما صفات خداوند را میبوییم. وظیفه ما بوییدن آرزو است نه رسیدن به آرزو...
نفس عقلانی و نفس وجدانی انسان در حصول معرفت خداوند، احیاء به نفس و در تعین حد است. ازاینرو است که پیامبر (ص) فرمود: "ما اعرفناک حق معرفتک."
توصیف جمال خداوند تبیین کمال خداوند است. صفات خداوند آنگونه نیست که یکی بر دیگری مقدم باشد. جمال بر کمال مقدم نیست و یا کمال مؤخر از جمال نیست.
اثبات صفات خداوند اثبات به حد نفس انسان است. درک صفات خداوند از مسیر مقتضیات انسانی عبور میکند و بهتدریج به بالاترین درجه ظرفیت فهم انسان عروج میکند.
اینکه پیامبر اکرم به معراج، عروج میکند و در منتهای ظرفیت خویش طلوع میکند، نمادی از تدرج کمال است.
انسان بینیاز از درک نيست. درک جمال، درک کمال است و کمال اقتضای رشد انسان در فهم ایمان به خداوند است. ریاضت نفس و صیانت عقل نمادی از تدرج کمال در درک جمال است.
بنابراین آنچه مربوط به درک انسان از خداوند است از مسیر مقتضیات کمال تدریجی انسان عبور میکند و بر نفس طلوع میکند.
ازاینرو است که حضرت حافظ میفرماید:
"دل که آیینه صافی است غباری دارد
از خدا میطلبم صحبت روشنرایی "
محمد آزادی
در کلیتِ فرمایش شما، دریافتم که کمال را وجه درونیِ انسان میدانید و من هم موافقم، خداوند از صفت کمال که در اندیشه ماست مبراست، او اکمل الکاملین است و قرار نیست کامل شود که ناقص نیست و کمال مختص انسان است و انسان نیازمندِ کمال و موافقم که انسان بینیاز از درکِ کمال نیست، ولی این بدان معنا نیست که خداوند در حالِ رسیدن به کمال است.
و اما جمالِ خداوند، وجهی از خود و نه غایت وجه خود را به اخص و سالکین و اقربایِ عارف مینمایاند، بهقدری که از نفس خود در آدم دمید، به وجهی که مکاشفه برای برخی صورت میپذیرد و معتقدم که جمال را در این مقوله باید تفکیک کرد و منفک دانست که بحث کمال برای انسان است و جمال از آنِ خداوند.
و "من عرفه نفسه فقد عرفه ربه" شناختِ نفس خود که شمهای و ذرهای از وجود اقدس اوست ما را به شناختنِ او رهنمود میکند.
و ما خداوند را از منظرِ صفاتی که در ماست و اصلِ صفات از اوست میبینیم که نفس و جان و صفات و ارزشهای ما چکیدهای از اوست که بایستگیِ خلیفهالله شدن ایجاب میکند که غیر از او نباشیم. خلیفه نمیتواند غیرِ او یا در تضاد با او باشد.
حمید ژیان پور
شما فرمودید: "معتقدم که جمال را در این مقوله باید تفکیک کرد و منفک دانست که بحث کمال برای انسان است و جمال از آنِ خداوند." پرسش این است که چه چیزی در جمال موجب جلبتوجه باطنی انسان بهسوی زیبایی است؟
محمد آزادی
اینکه انسان ذاتاً گرایش به کمال دارد و طالب زیبایی است بحث است جدا و قطعاً درست است و اینکه انسان از نشانههای جمالِ خداوند، مجذوب به کشف جمال احدیت میشود بحثی جداست، ولی هیچ عارفی مقصدش پی به کمالِ خدا بردن نیست و کمالِ خداوند هرگز نقصانی نداشته که رو به کمال گذارد. این دو مقولهی جداست.
ما از نشانهها و صفاتِ جمالیِ موجود پی به صفات جمالیه خداوند میبریم، آنچه در نظر زیباست را از او میدانیم. بر هر چه نظر کردم سیمای تو را دیدم.
و انسان هم داری جمال است، صفات و رفتار و گفتار زیبایی که از ما بروز میکند برگرفته از صفات خداوندی است.
حمید ژیان پور
اینکه "انسان دارای جمال برگرفته از صفات خداوند است" باواسطه است یا بیواسطه است؟
"ما از نشانهها و صفاتِ جمالیِ موجود پی به صفات جمالیه خداوند میبریم، آنچه در نظر زیباست را از او میدانیم" آیا زیبایی را بیواسطه درک میکنیم؟ یعنی بهمحض دیدن زیبایی آن را زیبا مییابیم؟
محمد آزادی
هم میتواند باواسطه باشد هم بیواسطه.
عرفایی یکشبه جمال حق در آنان ظهور کرده است و سالکانی پس از چهل سال، عیونشان به جمال (شمهای) از جمال حق بینا شد و جمال در آنان حلول کرده است.
هرچند جناب حافظ فرموده است:
"بی پیر مرو تو در خرابات
هرچند قلندر زمانی"
حمید ژیان پور
ظهور نکرده است. تجلییافته است. ظهور یعنی کمال. مثلاً طلوع خورشید، طلوع کامل خورشید است که نزد ما کمال مییابد؛ اما تجلی یعنی جلوهای از طلوع ...
عارف پی به کمال خداوند نمیبرد. عارف در مسیر درک تدریجی از کمال خداوند قرار میگیرد و ظرفیت خویش را بالا میبرد. کمال خداوند در جمال خداوند نهفته است.
درک جمال خداوند چگونه میتواند بیواسطه هم باشد. اگر بیواسطه میبود نیازمند آن نبود تا در وصف و بیان درآید. انسان برای توصیف جمال از زبان و از بیان سود میجوید و هرگز قادر نیست تا طلوع زیبایی بنمایاند.
محمد آزادی
درست است. اگر ظهور را ظاهر شدنِ کامل تعبیر کنیم، فرمایشتان را قبول دارم و میشود "تجلی" را جلی شدن تعبیر کرد که همان معنای ظهور است و به تعبیری تمام صفات خداوند در کمال او نهفته است.
برداشت من از واسطه، درکِ مظاهر یا دیدنِ مظاهر نبود، برداشتم از واسطه، رابطهی مراد و مرید بود، اگر منظور از واسطه، تجلیِ مظاهر باشد، با شما موافقم که از مظاهر پی به جمال میبریم و شکی نیست و در مباحث توحیدی، یکی از اصولِ معرفت، پی بردن از مظاهر است به کلیتی از کل.
حمید ژیان پور
منظور من هم رابطه مراد و مرید بود. رابطه بیواسطه یعنی "اناحق". درحالیکه "اناحق" هم بیواسطه نیست زیرا در آن "من" حضور دارد. همچنین اینکه "پی بردن" یعنی طی طریق کمال و بدیهی به نظر میآید که طی طریق کمال بیواسطه نیست.
محمد آزادی
موافقم، در "انا" هم انانیت است هم منیت و این یعنی هرچند جمال و صفات در جناب منصور و جناب بایزید تجلییافته ولی تجلیِ کامل نیست که محال است تجلیِ کامل و طی طریق، بیپیر و بیواسطه راه به بیراهه میبرد.
اینجاست مصداق "تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز"
و وقتی نیست شد به هستی رسید.
موضوعات مرتبط: گفتمان
برچسبها: گفتمان
