نامه به فرزندی که به دنیا نخواهم آورد
(سهیلا عبدالعلیزاده)
فرزندم
فرشتهی زیباروی من
مرا ببخش، نمیخواستم چون من در انحصار مشتهای پولادین ذرهذره آب شوی، نمیخواستم خس و خاشاکت پندارند، که هرزمان به تنگ آمدی و غبار نشسته بر پیکر رنجورت را تکاندی، فتنهگر خطابت کنند و بازیچهی دست بیگانگان. تو را به دنیا نخواهم آورد، چراکه دنیای این روزهای من اصلاً زیبا نیست، میتوانستم مادرت باشم اما نمیخواهم همچون من در انحصار چوبکهای دار و جوخههای اعدام، از عشق ورزیدن منع شوی. نمیخواهم همچون ما، عشق را در کوچهپسکوچههای تاریک شهر تجربه کنی! دستمان تنگ است و جیبهایمان پر از خالی، تارهای بیتدبیری بر تنپوشهایمان تنیده شده و از دویدنهای بیحاصل درماندهایم. سقف آرزوهایمان را بر سرمان آوار کردهاند و با پوزخندی مشمئزکننده شماتتمان میکنند. اشکهایمان بوی خون میدهد و نفسهایمان نفیر دردند.
فرزندم تو آریایی میشدی اگر به دنیا میآمدی، ایران وطنت بود، سرزمین پدریمان، ما طلایهدار تمدنیم و مالک اولین منشور حقوق بشر، میدانی منشور چیست؟ استوانه ایست گلی که بر روی آن حقوق انسانیمان توسط پادشاه با درایتمان کوروش نگاشته گردید، اما چه سود که آن را در موزههای همان بیگانگانی که بدانها نسبتمان میدهند، گم کردیم. آری فرزندم کشورت ایران بود اگر به دنیا میآمدی! سرزمین بغضهای فروخورده در ادوار تاریخ، با آن جنگلهای سر به فلک کشیدهی سرسبز شمال، چشمههای جوشان، رودهای خروشان و دریاهای بیکرانهاش. از نالههای خزر تا ضجههای خلیجفارس، از درد کارون تا لبهای خشکیدهی ارومیه و زایندهرود، از ارگ داغدیدهی بم تا پیکر فروریختهی کرمانشاه، از زخم سرباز کردهی تهران تا غربت بیانتهای سیستان، از چشمان خونبار خراسان تا عزلت بیانتهای آذربایجان، سرزمینت بود اگر به دنیا میآمدی!
اگر به دنیا میآمدی، برایت از حماسههای خرمشهر شعر میسراییدم، گلدان صورتیرنگ اتاقت را به ماسههای نقرهایرنگ چابهار مزین میکردم و تنپوش مندرسش را نشانت میدادم. بوشهر را میدیدی، همچون قامتی خمیده به زیر دکلهای سر به فلک کشیده و هوای عطرآگین شده با کشندهترین سموم.
نازنینم تو اگر به دنیایمان میآمدی، گوشهایت پر میشد از زوزههای سنگین سکوت، دهانت را میبستند مبادا که رنجت را، درد دلهایت را، دلتنگیات را بر چلهی کمان گفتارت نهی و آن را به سمتشان پرتاب کنی. دردناک است زخمی بر جانت جوانه زند، ریشه دواند اما چشم گوشهایشان را بر نالههایت، بغضها و اندوه درونت ببندند و تو را تخریبگر و عامل بیگانه بخوانند. ما غریبان بینشان جامانده در تاریخیم. مسئولیتمان را کسی عهدهدار نمیگردد، فرزندم ما عروسکان خیمهشببازانیم، ما وارثان درد بیدرمانیم...ایران ما نفت دارد. میدانی نفت چیست؟ شب را دیدهای؟ آب را همانگونه ببین، اما آب گلآلوده را خواهانی نیست، سیاه بودن به معنای ارزشمند بودن، نیست. نفت را میپرستند همچون قدیسهای در زمین یا الههای در آسمان، سنگهایمان کم از نفت نمیآورند، فیروزه نیشابورمان را در دنیا عاشق فراوان است. ما زبانمان را از فردوسی داریم و سماعمان را از مولانا. حافظ را محرم رازهایمان میدانیم و عبرتهایمان را از سعدی گرفتهایم. ما عشق را با منطقالطیر عطار به شوق دیدار سیمرغ سپری کرده و دردهایمان را با ابنسینا درمان کردهایم.
ما مدهوش دردیم و بیگانگان، سرمست اکتشاف زکریای رازیمان.
فرزندم من برایت روزگاری میخواستم بهتر از روزگار پردرد خویش، اینجا عدهای هرروز میمیرند، آنان که در جنگ میمیرند، شهید و آنان که در زاغههای پردردشان از فقر میمیرند، شادروان میشوند. فرزندم نمیخواهم به دنیای پرتناقضمان پا بگذاری، دنیایی که هرروزش تاریک است و هر شامش غمانگیز، نمیخواهم نخ وجودت را به آنان بسپارم که عروسکی باشی دستاویز طوفان دستهایشان. طفلکم تو چی میدانی از نگاه هرزهی آدمکی چوبی که شرط امضای ننگینش را پای برگهی استخدامیات، سر سپردن به خواستههای شوم شیطانیاش قرار میدهد. تو چه میدانی امنیت چیست وقتی هنوز به دنیا نیامده ای، تو چه میدانی از داراییهای مانده در تبعید؟ چه میدانی از انحصار گیسوانت در میلههای اجبار حجاب؟ تو اگر به دنیا میآمدی، برایت از بنیتاها و دزدهایشان میگفتم، از اعتیاد جا خوش کرده بر اندام فقر و از فرط احساس گرسنگی جان و تن. از چشمهای فروبسته بر گیسوهای آتناها و آمادگی دندانهای تیز شهوت بر طرح اندامت. تو اگر میآمدی برایت از نرگسیهای دربند مانده از سهرابهای در خون غلتیده از دستان منجمد شدهی مرتضی کوچولوی روزنامهفروش، از غم بیانتهای چشمان سارای گلفروش و از درد پاهای بابا جعفر جورابفروش میگفتم.
تو را به دنیا نخواهم آورد فرزندم، زیرا ارثیهی ما برایت چیزی جز مرثیهی پردردی بیش نخواهد بود.
نقد و تحلیل
من این متن را از بند "فرزندم تو آریایی میشدی اگر به دنیا میآمدی ..." تا انتها، شفاف، روان، تأثیرگذار و بدون جهتگیری سیاسی یافتم. محتوای متن فاقد جهتگیری سیاسی و قضاوت است. نویسنده در باطن خویش تأمل نموده و با درک زمینه مشترک از ناخودآگاه جمعی، حماسه انسانیت سروده است. انسانیت، داغدار سیاست زدگی، جهتگیریهای سیاسی، قضاوت و بازیهای ناشی از آن است. نویسنده از درد مشترک انسانیت که اسیر کشمکشهای زیاده خواهان سیاست زدهشده که بر مسند قضاوت مردم نشستهاند، متفکرانه به اظهارنظر تأملبرانگیز میپردازد و بغضهای فروخورده ادوار تاریخ را شاهد مثال بیان میکند.
"بغضهای فروخورده در ادوار تاریخ، با آن جنگلهای سر به فلک کشیدهی سرسبز شمال، چشمههای جوشان..."، "ما مدهوش دردیم و بیگانگان، سرمست اکتشاف زکریای رازیمان ..."، "تو را به دنیا نخواهم آورد فرزندم، زیرا ارثیهی ما برایت چیزی جز مرثیهی پردردی بیش نخواهد بود"
به نظر میرسد درد پردرد، درد آبونان نیست، درد مشترک انسانیت اسیر سیاست تحذیری و ملکوتی است؛ که برکت نانوآب را برده است. بنیتاها، مرتضی کوچولوی روزنامهفروش، سارای گلفروش، نماد معصومیت است نه مظلومیت. سیاست زدگی بر طبل مظلومیت میکوبد، فرزانگی بر طبل معصومیت. اینجا ایران است سرزمین معصومیت و پاکیها، عمق و پیشینه معصومیت (پاکی) به هزاران سال فرهنگ و تمدن بازمیگردد. شواهد تاریخی نشان داده است مانند دریا هر ناپاکی را تطهیر خواهد کرد. فرزندم تو را به دنیاخواهم آورد؛ زیرا به وطنم ایماندارم.
(حمید ژیان پور)
موضوعات مرتبط: نقد و تحلیل متن
برچسبها: نقد و تحلیل متن
