تحليلي بر داستان سوق تاريك
(دکتر مجتبی تجلی)

نقد و تحلیل
داستان میان دو جرقه آتش بهیکباره خلق میشود، درحالیکه فرجام داستان در آغاز کورسوی شعلههای جرک جرک کندههای گز، خود را مینمایاند، آتش سرخ گلوله بهسرعت بر پشت سردار مینشیند.
مندلی سردار، سردار آرزوهای فروخورده است که بر بلندای آسمان آرزوهای خود از بن سوق چاه بیرون میآید، در دکان ذبح گوسفند، مأمور دولت را قربانی سرفرازی خود میکند و خود غیورش کشف میشود. روایت تاریخی داستان، بخش رئال و عینیت یافته ماجرای جانفشانی، غیرت، شرف و وطنپرستی است. راوی اما از دل سیاهی شب، از توصیف آتش شعلهور آغاز میکند و در خرمن هستی انسان غیور، آتش برمیافروزد.
کندههای آتش در آن سیاهی شب آنگونه که جرک جرک میسوزد در ناپیدای تاریکی وهم، مس وجود انسان واقعیت یافته را به فرا واقعیت طلا تبدیل میکند. زین پس مندلی نه یک "من" که منیتی است که در تقابل با شر، همه خیر را در "من" بیهمتا مییابد، درحالیکه زبان به شکوه میگشاید و از روزگار و مردم ناسپاس شکری با شکایت میکند.
قهرمان نوخاسته اینک کهنه قهرمانی است که بتمن خود، غلامرضا شورابی را میشوراند؛ و پیامبروار او را به درایت هدایت خود فرامیخواند و میطلبد تا همراه او باشد. غلامرضا اما "من"،"آقا" و سردار نیست. غلامرضا اگرچه زورگیر است، وقتی سرخوش است از خان میگیرد و به رعیت میدهد. اگرچه راهزن است اما راهدار اصالت سرزمین وجود خویش است و در صراحت و صداقت بیپروا است. غلامرضا پروا ندارد از اینکه "هویی بکشد، غلت زند، سرش را به ماسهها بمالد" و خود را اسیر مادینه زنی کند که بوی اصالت زنانه میدهد. مندلی اما از آن بالای منیت یک قهرمان تنومند، به او که حیران "حیران" است نگاه میکند درحالیکه غلامرضا آینه واقعیتی است که مندلی آن را در تاریکی وهم "من" (شخصیت خود)، پوشانده است.
غلامرضا بنده صحیح صریح است که راه خود را از عیش به طیش و از طیش به گمنامی میبرد و بهجای شرق (محل طلوع آفتاب، مسیر مندلی) بهسوی غرب (غروب و ناپیدای آفتاب) راه میپیماید. نقطه قوت داستان غلامرضا مرد خیرندیده گمنام است که در طلوع روشنای شعلهور شخصیت "من" قهرمان مندلی، گم میشود. به نظر میرسد "من" مندلی در میان جرقههای شعله گرگرفته کنده وجود او بهیکباره گر (به ضم گاف) میگیرد و خواننده را در برق شعلههای آن مبهوت عظمتشان قهرمان از سوق بیرون آمده میکند.
"مندلی" واقعیت شخصیت خود يعني غلامرضا را میبیند درحالیکه به نظر میرسد او را برای همراهی با خود ترغیب نموده است، از خود دور میکند. غلامرضا با صراحت فاصله خود را با او درمییابد و خاطرنشان میکند: "تو راه شرق (طلوع و سربلندی) را برو و من راه غرب (غروب گمنامی) را انتخاب میکنم". انتخاب غلامرضا جدایی خیر و شر نیست، تهی شدنشان و منزلت اصیل و واقعی سردار تنومند طغیان گر است که بر بلندای آرزوهای سرفرازانه خود در دل سیاهی شب بر اسب سیاه میتازد و به ناگاه نه از مقابل که از پشت سر و ناغافل با سرب داغ، دهان ادعایش پرخون میشود و او سر سرافراز خود را نه بر خاک پاک که بر یال سرخشده اسب فرود میآورد "و آرام و باوقار تن بیرمقش (که تسلیم واقعیت سرب داغ شده است) را بهسوی چاه دهان گشاده قنات (نمادی از بلعیدن) سرازیر میکند."
داستان زندگی قهرمان نوخاسته میان دو جرقه آتش همانگونه که بهیکباره خلق میشود، بهیکباره در بن تاریکی قنات خاموش میگردد. میان دو جرقه آتش (آتش کنده و آتش سرب داغ) تنور هیجان خواننده، داغ میشود و درزمینهی وهم تصورات سرداری و سرفرازی بهسوی سوررآلیسم رنگپریده پیش میرود. درحالیکه به نظر میرسد محتوای داستان قربانی زمینهی پررنگ داستان شده است.
اگرچه نویسنده قلم توانایی در پرداخت زمینهی داستان دارد و تا آن اندازه موفق بوده است که توانسته ترسیم مینیاتوری زیبایی از زمینهی حضور و تأثیرگذار مردی زمخت بیافریند که تابلوی زیبای حضور او بر دیوار خانه احساسات خواننده نقش ببندد. بااینحال تحلیل گفتمان داستان (زبانشناسی داستان) نشان میدهد، نویسنده در پرداخت شخصیتهای داستان به زبان رشد یابنده درونی (تفکر) کاراکترها آنگونه که معرف واقعیت روایت تاریخی باشد، نپرداخته و زمینه را قربانی محتوا نموده است.
اینکه در پایان داستان قهرمان در بن چاه فرومیافتد و از قول راوی، داستان تمام میشود، میتواند نشاندهنده تحکم نویسنده در تحمیل زمینه بهجای محتوا باشد، ازاینجهت که به نظر میرسد شاید نویسنده سخت مایل است تا داستان را از زمینهی هیجان آتش گرگرفته به آتش هیجان خواننده ختم کند و در این میان کنکاش در زبان درونی تفکر شخصیتهای داستان مغفول باقی بماند.
نگارنده معتقد است توصیف آتشین از آتش، همه ماجرای داستان است و نویسنده قلم خود را در پررنگ کردن توصیف، به زیبایی و باشکوه علم کرده است. از این منظر داستان حفرههایی دارد که لازم است بهوسیله کنکاش در زبان رشد یابنده درونی (تفکر) کاراکترها، محتوا شکل يابد و خلأها پر شود.
داستان خوب، مواجهه خوب با خواننده است و مواجهه خوب از کنكاش در لایههای زیرین و مبهم محتوای درونی ناپیدای زبان تفکر شخصیتها شکل میگیرد.
نگارنده ضمن ادای احترام به قلم نویسنده، آن را فاخر و قابل ارزیابی نموده و نقد و تحلیل داستان فوق را واجد نقد و بررسي میداند.
(حمید ژیان پور)
موضوعات مرتبط: نقد و تحلیل کتاب
برچسبها: نقد و تحلیل کتاب
